امسال دو جلسه کلاسی که قبل عید داشتم رو پیچوندم.........
دیگه حس و حال دانشگاه رفتن رو ندارم.......
چهارشنبه 13 اسفند رو که به خاطره استاد ریزپردازنده پیچوندم.........خوشم اومد هفته بعد سه شنبه 19 اسفند رو هم نرفتم...
البته میخواستم برمااااا ولی عاطی گفت چهارشنبه کنفرانس درس زبان برنامه سازی رو داره و داره اونو میخونه و قصد رفتن نداره........ شیدا هم گفت میخواد بره بیرون.....سمانه گفت تولد خواهر زاده ش تو شماله و نمیره.......
دیگه دیدم کسی نمیره منم از رفتن منصرف شدم......
سال 93 هم داره تموم میشه.......به به........
من که بازم عاشق هستم و تو حال خودم نیستم......
عشقم ملایمش خوبه.....شدید شدنی همش حال آدمو خراب میشه..........
یعنی لحظه به لحظه فقط اشک........بیخود و بی جهت........
پستای قدیمیم رو میخوندم که گفته بودم اگه من سه باره عاشق بشم فلان و بیسار........
یعنی بازم دارن اون احساسات تکرار میشن.......
اون خاطرات رو میشد فراموش کرد ولی این خاطرات جدید رو که داره ساخته میشه 20 سال دیگه ام اگه عمری باشه و زنده باشم یادم نمیره........
دیگه چیکار کنیم......
شـــد دیگه.....
بازم دلمون از دست رفت..........
کی میخواد برگرده سرجاش خداوند میداند.......
ای بابا.....این نیز بگذرد........
21 اسفند رفتیم واسه خواهر خرید کنیم ولی جفتمونم خرید کردیم........
عصرش با خواهر و برادرو پسردایی و دایی رفتیم بیرون.......
22اسفند واسه ناهار گناخ داشتیم.....پسردایی بزرگه مامان به همراه خانواده محترمشون.....
اونروز نمیدونم چرا هرکاری میکردم یاده دخی میفتادم......
یعنی یاده اونروزی که اومدن خونمون........اونروز یکی از بهترین روزام بود.....
شنبه 23 اسفند : ساعت 10 اینا زدم بیرون به سمت دانشگاه واسه گرفتن فرم جدید......4 برگشتم خونه......
آچی جوووونم آیین نامه رو قبولید......3 شد و بازی شد......
نظرات شما عزیزان: