Lustrous moon & venus & love

God is one


هفته آخر دانشگاه در ترم 7

 روز سه شنبه 93.9.11 :

به اتفاق دوستان رفتیم دانشگاه......

بازم مهمون کلاس آقای عبادی بودم........ساعت 10 اینا رفتیم به سمت ساختمون آموزشی.....

بارون شدیدی میومد.......وسطای راه نرگس بهم زنگ زد گفت کجایی......گفت که اومده ساختمون اداری .....

که ما هم برگشتیم ساختمون اداری.......میخواستم بپرم بغلش ولی با پدرشوهرش اومده بود خوبیت نداشت......

حتی بوسشم نکردم.......أه.......

تا ساعت 11 اینا باهامون بود..........تیپش مثه قدیما بود..........

دلم براش خیلی تنگ شده بود.....قرار شد با هم بشینیم تو سلف ولی بردیمش سر کلاس استاد حسن......

هم اون هم شیدا و عاطی دفتر عقایدمو پر کردن......

از اینکه به آرزوم رسیدم و باره دیگه نرگس خاتون سر کلاس پیشم نشست خییییلی خوشحال شدم و خدارو شکر میکنم..................

کلا احساس خوبی داشتم.........

اما وسطای کلاس رفت.....خییییلی حیف شد......

خداحافظی خوبی نداشتیم ولی ما به خدا سپردیمش.......

مامان و بابای نرگس روز پنجشنبه 93.9.13 رفتن زیارت کربلا........یه نفره دیگه ام رفت..........

بعد از تموم شدن کلاس کلی با دوستان مهندس عکس انداختیم ........

تعدادمون بالا بود......عکس هایی متفاوت تر از همیشه.........خوب بودن......

قرار شد من درستشون کنم و برای همشون ببرم.........

برای مدار الکتریکی نموندم.........

با ربابه و سمیه و ملیحه خدافظی کردیم و رفتیم اتوبان تو ایستگاه و سوار اتوبوس شدیم و با هم برگشتیم تهران.....

منو عاطی و شیدا و آرزو.....منو آرزو جلو نشستیم و عاطی و شیدا صندلی های پشت ما......

چقد خوش گذشت......دستمو میبردم پشت دوستان رو قلقلک بدم.....

دستمو میگرفتن ول نمیکردن هیچ ، کف دستمو قلقلک میدادن و تا ته مرز خنده میرفتمو برمیگشتم.....

با آرزو صحبت کردیم که به خاطره 2 واحدترم 9 ای شده بود.....وغیره...............

روز چهارشنبه 93.9.12:

صب ساعت 6:30 سوار اتوبوس شدم......عاطی رسیده بود و منتظر.......

اتوبوس حرکت کرد .....الهام یکم دیر رسید اما اونم سوار شد......الهام لالا کرد......

منو عاطی هم فقط سرما و مه رو تماشا کردیم.......آخرین جلسه ریاضی مهندسی بود.........

بازم مشکل بخاری و سرما و بوی بد بخاری و تخته بد و نور ناکافی و کوفت و فلان و بیسار؛ کلی الافمون کرد.........

ولی بالاخره تو یه کلاس مستقر شدیم..........استاد فصل 8 رو هم درس داد و تمومممم..........

تمام جلسات ربابه صندلی جلوی من میشست و من پشتش ولی اون جلسه رفت سمت عاطفه اینا و من دورادور کرم میریختم........

گفته بود که عکس هارو براش ببرم ولی کلی اذیتش کردم تا عکسارو بهش دادم.........

خیییییییییییییییییییلی خندیدیممممم.......

وسطاش عاطی میگفت زینب بهش بگم آوردی ؟گناه داره......داره خیلی حرص میخوره....گفتم نع نگو بذار بیشتر حرص بخور خیلی حال میده.........

وااااااااااای خدا آخره خنده بود......ولی وقتی که عکسها به دستش رسید خوشش اومد.....

الهام و ملیحه هم که تو عکس باهامون نبودن به عنوان یادگاری عکسو گرفتن.....خوششون اومده بود.......

بعد از کلاس عاطفه و الهام برگشتن تهران ولی من امتحان آزمایشگاه شبکه داشتم..........با خانم محبوبه......

الهام اومد.........معصومه بود......و دو نفره دیگه که اسمشون رو نمیدونم......آره فک کنم 4 نفر بودیم.......

امتحان دادیم و  با الهام خداحافظی کردیم و من و معصومه با هم اومدیم سوار اتوبوس شدیم و به سمت خونه هامون حرکت کردیم........

سه شنبه 93.9.18 : روز شنبه  یعنی 93.9.15  خیلی دوس داشتم که فرداش سه شنبه باشه ولی یکشنبه کلا نظرم عوض شد......

یه سری احساسات خاص تو وجودم به وجود اومده بود که فک کنم پودر شد.........

سه شنبه امتحان زبان ماشین داشتیم......من و شیدا و عاطفه و هرکدوم از بچه ها که این درس رو برداشته بودن.......

اونا به دلایلی میخواستن دیرتر حرکت کنن ولی من نمیتونستم......تنها رفتم......

یعنی تا یه جایی با پدر بودم ولی از اونجا به بعد خودم و بچه های دیگه دانشگاه تو اتوبوس بودیم......

تازه رسیده بودم تو سلف که میخواستم بشینم شیدا زنگ زد که یکی از بچه ها زنگ زده بهش و گفته کلاس کنسل شده و استاد نمیاد......

هــــــه......گفت بنویس بذار تو گروه بچه ها الکی راه نیفتن بیان.......خیییییییلی اعصابم خورد شد.......

پیام رو گذاشتم و چن مین دیگه ربابه گفت زینب راست میگی؟.....

گفتم آره ...گفت خوب شد اومدم لاین داشتم حاضر میشدم بیام دانشگاه........

تو دلم گفتم افسوس کاش چند مین دیرتر پیام رو میذاشتم و میومدی و هرهر میخندیدیم..........

خلاصه نشستم تو سلف تا 9:50  اینا بعد رفتم ساختمون اداری تا کارتمو تمدید کنم......

سوار تاکسی شدم و رفتم ترمینال پیش شیدا و عاطی که تازه رسیده بودن و میخواستن برن فنی حرفه ای....

تو راه قبل اینکه برسم به شیدا و عاطی ،مرکز بهداشت رو دیدم و یهو یاده نرگس افتادم.........

فدااااااااااااش بشممممممم......دلم براش تنگ شد و سریع بهش زنگ زدم و اندازه 2-3 مین باهاش حرف زدم.....

گفت با بچه ها بیاید خونمون گفتم نه بابا مررسی.........خوشحال شدم صداشو شنیدم.....خییییلیییی.......

رفتیم شیدا امتحانش رو داد و ساعت 1 راه افتادیم برگشتیم تهران.....

خونه شیدا اینا و ساعت 5:10 خونه.......این آخره کاری با شیدا و عاطی یکم خندیدیم...........

ولی درکل قرص استامینون صب امروز نذاشت بهم خوش بگذره......همش خواب بودم.................

شب اصلا حوصله نداشتم به خاطره همه چی و هیچی..............

شنبه 22 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

 آجی: اصلا از کارات خوشم نمیاد زینب...!

ربابه: یکی تو تانگو بهم پی إم داد خارجی بود گفتم Go bye.................93.7.30....

آجی: تو رو میخوام چیکار........در جواب اینکه گفتم با من...........

آجی: اون دیگه مشکل خودته!......93.8.17........در جواب اینکه گفتم حالا کاری نکردی که من اینجوری شدم و اینا......

آجی: یا دیگه هیچوقت با من خداحافظی نکن یا کردی دیگه با من حرف نزن....مسخره تو نشدم که هروقت دلت خواست خداحافظی کنی هروقتم خواستی.............93.8.18........

.......................................

فرزانه: هستی به دلم، به دل که نه در جانی، در جانی و در دلم میمانی......93.8.18.........

زینب: مطمئن؟.....دی.....

فرزانه: چرا که نه!.....شک نکن........

....................................

عاطفه خطاب به من : مرده شوره خودتو اسم رمزیتو ببرن.......93.8.30........

..................................

زینب: سلام خوبید؟ آخ آخ آخ!......دیشب خوابتون رو دیدم، چقدر ناراحت بودین...........93.9.1.......10:36....

خانم طالقانی: سلام خانومی حال خودت چطوره؟ راستش پدرم بیماره، من خیلی ناراحتم....دعا کن........4:30..........

زینب: ممنون.......إن شاء الله حالشون خوب میشه ناراحت نباشید.......4:41.........

.........................................

استاد ریزپردازنده : ایییرور.......

شیدا و عاطفه------->اییییرورررررررر......93.9.4....

...............................

زینب: زینو ماله کیه؟.....93.9.4......

آجی : زینو ماله کوفت است.......زینو دیوانه است......زینو ماله خودش است...........

....................................

زینب: سالاد ماکارانی....93.9.4....عصر......

نرگس:سالاد ماکارانی؟ چرا؟.....

زینب:شیدا اینا سالاد ماکارانی داشتن....عاطی نذاشت بریم خونشون.....

نرگس: چرا؟...

شیدا: من منتظر برنجمممم......

زینب: شیدا نوش.....تو دیوانه ای دیگه.....

نرگس: منم سالاد ماکارانی دارما.....بیا اینجا....

زینب:گفت دیره بریم خونه........

شیدا: إ نرگس سالاد داری؟.......

زینب: تو که از شیدا دورتری......نزدیک بودی میومدم.....

نرگس: آره....

زینب: هوس کردم آخه.......

نرگس: آخی عاطی بد.......یه بارم زینب میخواست یه جایی بره تو نذاشتیا.....

زینب : نع عاطی هم حق داشت دیگع......آره خدایی میخواستم برم.......

نرگس: تعجب آوره.....

زینب: کوفت.....

..............................

محمدمهدی: امروز ادیسون رو آورده بودن مدرسه مون..........93.9.9...........

محمدمهدی: بگو ببینم کمد چیست؟؟.........

محمدمهدی: ویندوز رو چه جوری نصب میکنن؟.......

.................

عاطفه: زینب نمیخوای بری الهام رو با دستمال کاغذی بیدار کنی؟.....93.9.12............تو اتوبوس..........

زینب: بیدارش نکنیم بره داخل شهر......

عاطفه : اون گناه داره این کارا رو واسه توی آشغال باید بکنیم که همه رو اذیت میکنی توأم که تو اتوبوس نمیخوابی.........

زینب: ....

........................

عاطفه: زینب دوباره بخند؟....(صب که از اتوبوس پیاده شدیم)............

زینب:...

الهام : انگار داره إستارت میزنه....

...................

فائزه و سحر:  به جای  c++ به ما power point  درس دادن.........(سرکلاس)

همه دانشجوها: ........

فائزه: بعد تازه تو فتوشاپ یه کاری انجام میداد ذوق میکرد میگفت بچه ها دیدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

..................

ربابه: زینب مدیر گروه إ؟؟؟؟؟

عاطفه و ملیحه : آره........

الهام: زینب مدیر باشه دیگه اون گروه چه خواهد شد.......

ربابه: ساعت 7 بیدار میشم میبینم زینب ساعت 5 صبح تو گروه إستیکر فرستاده.......تو نمیخوابی زینب؟......

زینب: نه اونموقع بیدار میشم واسه نماز دیگه بیدار میمونم.........

........................

زینب خطاب به ربابه: دوستتتتتت دارممممممم.......(سرکلاس)

ربابه: قهلم باهات.......

زینب: دوستتتتتتتتتتتت دارمممممممممممم........

ربابه: چه رویی داری تو، تا عکسارو به من ندادی با من حرف نزن........

زینب: نیاوردم که.......ریختم تو لپ تاپ.....

ربابه: میکشمت.......گوشیتو بده ببینم............

ربابه : زینب خنده هامو نبین.....دلم أزت خون إ.........

عاطفه خطاب به ربابه: من که دیروز بهت گفتم زینب دیگه بهت عکس نمیده..........

ربابه: زینب از این به بعد گوشی دربیاری عکس بندازی میزنم با گوشی بخوری به دیوار........

زینب: اوه اوه.....هرهرهر...........

ربابه: از همین پنجره پرتت میکنم پایین، صبر کن کلاس تموم شه.......(طبقه چهارم دانشگاه)........

عاطفه: زینب من میرم پایین ، شاید دیگه هیچوقت نبینمت بیا روبوسی کنم باهات خواهر.....و بعد برو پیش ربابه.......

زینب: عاطفه از این پنجره پرت بشم پایین چه جوری میشم؟

عاطفه: مغزت میپوکه.....آش و لاش میشی.........

ربابه: خانوم زینب......خروجی از این طرفه....( اشاره به پنجره).......

عاطفه : تو بدو ، زینب بدو، عکس بدو........

ربابه: زینب عکسارو بده........وگرنه خودمو خودتو از این جا پرت میکنم پایین......

ربابه خطاب به عاطفه : تو هم با زینب هم دست شده بودی؟

عاطفه: اگه نیاورده بود که خودم اول صبح تو اتوبوس لهش میکردم......

ربابه: دستت درد نکنه قشنگ شدن.........

عاطفه : بابا دیگه انقدر بهش چیز میز نگید دیگه بیچاره رفته زحمت کشیده عکسارو درست کرده.......

زینب : نه به خاطره شما نیاوردم که .....چون دیروز قرآن رو قسم خوردم آوردم......وگرنه حالا حالا ها من به شما عکس نمیدادم.........

ربابه : چه رویی داری تو...........

همه بچه ها و خودم: .....

ربابه خطاب به من و الهام  و عاطفه : شما قرصاتونو اشتباه خوردید؟......

ربابه خطاب به زینب: تو قرصاتو نشسته خوردی؟.........

ربابه خطاب به الهام وعاطی: بابا برید دیگه چرا انقدر خداحافظی میکنید؟.......

ربابه: امروز اولین جلسه ای بود که سر ریاضی مهندسی حوصلم سر نرفت............93.9.12.........

زینب در تماس تلفنی با ربابه: میبینم که هنوز حرکت نکردید؟......مرسدس بنزتون کی حرکت میکنه پس؟

ربابه: ...آره حرکت نکرده الان میخواد بره......

زینب: باشه برید به سلامت.............

عاطفه : امروز خیلی شیرین عقل شدیا  زینــــــــــــب.................کلا شیرین میزینی.........

.......

زینب: خوب شد تکیه دادی رفت تو(هنذفیری)........إإإإإ......کشیدی اومد بیرون که......

عاطفه: وااااای.........زینـــــــــــــــــــــــــــــب........

دوتایی باهم :..........................

پنج شنبه 13 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دو روزه دانشگاه

روز سه شنبه 93.9.4............

تو را تنها نشستم ......شیدا و عاطی هم با هم بودن.........

باز هم سوار اتوبوس شدنی بند کوله پشتیم گیر کرد به دستیه یکی از صندلی ها...........سوژه شده ها.........

تو راه خوش گذشت.......وقتی که رسیدیم  و از اتوبوس پیاده شدیم هوا فوق العاده خنک بود و بارون گرفت........

من به عنوان مهمان رفتم سرکلاس عاطی و شیدا که ریزپردازنده داشتن.........

شیدا و عاطی کنفرانس داشتن.....

اول شیدا کنفرانس داد و بعد هم عاطفه..........

ساعت 9:50 رفتیم اونیکی ساختمون واسه کلاس زبان ماشین........

بعداز تموم شدن کلاس دوباره راهی ساختمون اداری شدیم ........کارمون که تموم شد رفتیم سواره اتوبوس بشیم برگردیم تهران.......

بارون شدید شد......من گفتم بریم اتوبان......شیدا گفت بریم ترمینال........درنتیجه من تنها رفتم اتوبان و شیدا و عاطی رفتن ترمینال.......اولین اتوبوس که اومد برگشتم تهران.......راه ها افتضاح بود.....خودم به عینه چند تا تصادف دیدم ........رسیدم ......رفتم که کارت بزنم و از گیت رد بشم دیدم شیدا و عاطی هم رسیدن.......

عاطفه: زینب کجــــــــا بودی؟؟؟.....کی رسیدی؟؟؟؟؟تو مگه زودتر از ما راه نیفتادی؟؟؟؟.....

شیدا: دی.....

زینب: همین الان رسیدم.....راه ها شلوغ بود......خیلی وایستاد....رفت گازوئیل زد.......کلا 5 تا بودیم.......

و راه افتادیم و بقیه راهو باهم رفتیم.......یه جایی که قرار بود منو شیدا از مترو پیاده بشیم به عاطی گفتم پاشو بریم.....گفت کجا؟ گفتم میخوام واست سالار بخرم.......گفت نه قربونت هوا سرده مررسی.......گفتم نمیری پارک لوله؟؟؟....منو شیدا میخواینم بریم.....پاشو تو هم بریم داشت میخندید......در مترو که باز شد دستشو گرفتم گفتم بیا بریم دیدم اومد........

در تمام مسیری که میخواستیم از مترو خارج بشیم گفتم عاطی من یه چیزی گفتم تو چرا سریع گوش دادی و پیاده شدی؟؟؟؟؟.......ساعت 2:20 اینا بود که پیاده راهی پارک شدیم.........رفتیم یه ینم ساعتی عکس اینا انداختیم و شیدا و فرستادیم خونشون و خودمون پیاده اومدیم اتوبوسا و خداحافظی........

ساعت 4:40 رسیدم خونه و سریع نماز...........

روز چهارشنبه 93.9.5 : صب بازم خسته بودیم......منو عاطفه و الهام........

منو عاطی باهم نشستیم و الهام صندلی جلویی من......

هوا فوق العاده مه بود........چشم چشم رو نمیدید........

عاطی: زینب بیا پیاده نشیم.....سرده........

عاطی: زینب بیا این پشت صندلی ها قایم شیم برگردیم تهران........

الهام خواب بود.....نزدیکای دانشگاه گفتم عاطی بیا الهام رو بیدار کنیم......یه دستمال کاغذی برداشتم نوکشو زدم به بینی ش...سریع از خواب پرید.....بیچاره تو خواب شوکه شد و من خیلی ترسیدم............گفت یک بود ؟ عاطی گفت زینب بود خندید......ولی من عذرخواهی کردم گفتم ببخشید ترسیدی؟....گفت نه بابا.......گفتم بیدارت کنم تا پیاده بشیم لود بشی سه تایی کلی خندیدیم...........

بازم پساده شدنی بارون شدید میومد و دویدیم به سمت داشگاه......ریاضی مهندسی داشتیم.............

استاد فصل 5 رو تموم کرد و فصل 7 رو تا نیمه درس داد........

ظهر الهام و عاطفه رفتن تهران چون دیگع کلاس نداشتن....نمازمو خوندم و  رفتم ساختمون اداری .......

من و الهام (ک) و 3-4 نفر دیگه امتحان آز-شبکه داشتیم.......

خوب بود خدا کنه اینم 20 بشم..........

 

عصر رسیدم خونه............

پنج شنبه 13 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........

 من اصلا حواسم نبود که دیگه پیشمون نیستی.............

اصلا حواسم نیست که این ترم مرخصی گرفتی......

اصلا حواسم نیست که ترم بعد دانشگاه ما نمیای.......

اصلا حواسم  نیست که دیگه باهات تو یه کلاس نخواهم بود.....

حواسم نیست که خیلی وقته ندونسته با بهترین دوستم خداحافظی کردم..........

حواسم نیست نررررررگس جوووونم..............

آخرین باری که تو یه کلاس با هم بودیم کی بود ؟؟؟؟........فک کنم ترم 4 بود...........

ببین چقدر زود گذشت.....ای کاش بیشتر فیلم میگرفتم.......ای کاش بیشتر ازت عکس میگرفتم.......

تو اصلا زیاد با من عکس ننداختی نامرد.........

ازت عکس ندارم......

از اون روزای با هم بودنمون عکس ندارم.................

نرررررگس...............

دیگه تو خاطره هام نیستی......دیگه تو دانشگاه نمیبینمت........دیگه راجع به تو نمی نویسم.........

دیگه نمیگم امروز با نرگس رفتیم دانشگاه...............چرااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......

خدا خفت نکنه که دارم هق هق میزنم..........

دلم برات تنگ شد آخه........خیییییلی.........

یعنی دیگه نمیای دانشگاه ما؟؟؟؟؟؟؟..........

یعنی دیگه سره کلاس با ما نیستی؟؟؟؟؟؟...........

چرا قدرتو ندونستممممممممم.............چرا قدره اون روزای خوب رو ندونستم........

دلم میخواد بازم تو کلاس ها حضور داشته باشی نرررگس خانوم.........

دلم میخواد بازم تکرار بشه روزای با تو بودن.....

دلم میخواد سر کلاس پیش تو بشینم.........

الان کلی صحنه از با هم بودنمون اومد جلو چشمم......اگه اینجا بودی میدی دارم چه اشکی میریزم.......

تا حالا اینجوری نشده بودم............به قرآن اینجوری دلم برات تنگ نشده بود..............

نرگس بازم بیا دانشگاه.....خب؟...........

ببین فقط یه مدت کوتاه دیگه مونده......داره تموم میشه.......باور کن......

دوستت دارم نرررگس ...........خییییییلی..........

 

دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بازم دانشگاه.....

روز سه شنبه  93.8.27:

صبح به اتفاق پدر رفتم که سواره اتوبوس بشم.........

اول من رسیدم بعد شیدا و بعد عاطفه که انقد دویده بود که بعد از یک ربع با ما سلام و علیک کرد......نفس نفس میزد........

رسیدم دانشگاه.......

چون زبان ماشین ساعت 10 شروع میشد و تا اونموقع بیکار بودم به عنوان مهمان رفتم سرکلاس شیدا و عاطفه که ریزپردازنده داشتن........

تقریبا همه بچه ها سر کلاس ریزپردازنده بودن....... آخه ریزپردازنده با آزمایشگاهش با هم برگزار میشد........

تا ساعات 9:45 اونجا بودیم.....و بعد رفتیم سر کلاس زبان ماشین.......تو راه ربابه رو دیدیم.........

با هم رفتیم ساختمون آموزشی........تا ساعت 11 اینا کلاس داشتیم بعد رفتیم سلف.....من و عاطفه و شیدا ......

ساعت 12:20 رفتم واسه نماز و بعدش شیدا و عاطفه باهام خداحافظی کردن و رفتن ساختمون اداری که بعده کلاسشون برن تهران......

شیدا: زینب جان بهت تسلیت میگم....غم آخرت باشه......امروز دو تا ضد حال خوردی......یکی اول صبح پاره شدن شلوارت و دومی فهمیدی که تا 5:15 کلاس داری.....خدا سومیشو بخیر کنه.....

زینب: عاطفه تو چه جوری دلت میاد منو با شلواره پاره بذاری بری تهران؟؟؟......

عاطفه : خواهر چادر داری وگرنه نمیذاشتم..........

خلاصه.....شیوه داشتم ولی نرفتم سر کلاس....چون دیگه کاری نداشتم ...کنفرانسمو ارائه داده بودم........

تو سلف بودم و با آچی گلی چت میکردم.......ملیحه اومد پیشم بعد از چند مین رفت سر کلاس معادلات.......تنها بودم........

بعدا فهمیدم آقای مسافر نیومدن و شیوه برگزار نشده چون ایشون کنفرانس داشتن........

ساعت 3:30 رفتیم سر کلاس مدار الکتریکی 1...........

دوست قدیمم( دوران ابتدایی، راهنمایی) رو دیدم.......مهســـــــا...........

خیلی باهم میخنیدیم.......چندماهی میشد که ندیده بودیم همو.....

زینب: تو هنوزم اینجایی؟....من فکر کردم انتقالی گرفتی رفتی آکسفورد.....

مهسـا: خراب بمونه اینجارو.......خرااااااااااااب......

زینب: هـــــــاهـــــــاهـــــــا.............

خلاصه یکم گفتمان کردیم و سر کلاس با هم بودیم.........

مهسا: زینب آخرین باری که با هم تو یه کلاس بودیم کی بود؟........

زینب: ترم یک......فارسی عمومی با هم بودیم......سال 90.......

مهسا: نه دوران مدرسه.....

زینب: آهان.....سوم راهنمایی....سال 85.........

مهسا: آرره آرره......بچه ها منو وزینب ازدوران ابتدایی با هم دوستیم........

منکه خیلی خسته بودم..........چیزه زیادی یاد نگرفتم.......درهر صورت بیشترین فشار رو خودمونه دیگه.........

اول و آخر خوده دانشجو باید درس بخونه!!!!!!!!!.......

استاد با کلی اصرار ساعت 4:30 درس رو تموم کرد( فصل یک و دو ).......رفتم منتظر اتوبوس........

ساعت 5:35 اینا رسیدم پیش پدر.......عمو هم همراش بود..... .با هم اومدیم خونه.....

ساعت 6:30 خونه بودم ....

ساعت 10 خوابیدم..........

روز چهارشنبه 93.8.28 :

امروزم صبح با پدر رفتم آزادی.......سوار اتوبوس شدم......دیدم عاطی جا گرفته......گفتم اونجا خوب نیست پاشو بیا جلوتر.......

نشستیم.....یکم بعد الهام اومد.......و وقتی که اتوبوس داشت حرکت میکرد بهار رسید.......

میخواستم برم تو نخ آیه الکرسی اما عاطی گفت بیا بازی کنیم......الهام خوابید......اما منو بهار و عاطی اول دو دور اسم و فامیل بازی کردیم و بعد اسم بازی......عاطی بدجور مشتاق  اسم بازی شده.......

خوب بود......تا نیمه راه بازی کردیم......و بعد منو عاطی رفتیم رو مود سکوت و ذکر.........

بهار هنذفیری گذاشت و الهام راحتتر خوابید..........

امروز وقتی داشتم  از اتوبوس پیاده میشدم بیشتر دقت کردم که این یکی شلوارمم پاره نشه.....

حیف شلواره دیروزمو خیلی دوس داشتم.........

بهار گفت بریم عکس بگیریم......یه سر رفیتم پارک شهرک..........به اندازه یک ربع......یه چن تا عکس خوشگل گرفتیم......

بهار: خوشم میاد سوژه های خوبی رو برای عکس درنظر میگیری زینب....عکسامون قشنگ شد.......

زینب: من فقط ذهنم رو این مساله کار میکنه....

عاطی و الهام : آرره زینب جاهای خوبی رو برای عکس گرفتن پیشنهاد میده......باید میرفت عکاسی میخوند....

رفتیم ساختمون آموزشی همه طبقه چهارم کلاس داشتیم.....اول صبح از نفس افتادیم......

چه نمره های شیکی......

زی زی: 1.5.......عاطی:1...........ربابه: 1.25.......ملیحه :1:75.........الهام:3.....

ساعت 10:30 رفتیم پایین.........

باز میز گردمون رو تشکیل دادیم.........

منو ربابه  رفتیم خوراکی بخریم.......ربابه متولد 68 هست.......این ترم تو همه کلاسا باهامونه......تقریبا با هم صمیمی شدیم........

ملیحه کوکو سبزی درست کرده بود.... اونم متولد 67 هستش... گفت زیاد درست کردم همگی بفرمایید.......تا درش رو باز کرد ؛ عاطی گفت: زینب یادته؟؟؟؟......گفتم : آرره........منظورش اولین روزی که 4 تایی اومدن خونمون و کوکو سبزی خوردن بود..........ترم یک......عاطی، شیدا، نرگس، الهام..........آذر90.........

ملیحه یه لقمه برای الهام گرفت که خیلی بزرگ بود.......

من یه لقمه خوردم.......و یه لقمه هم برای ربابه گرفتم.........کوچولو بود......

ربابه: ملیحه هم برای الهام لقمه گرفت توأم اینو واسه من گرفتی؟؟؟.......

زینب: نع گفتم یعنی تو دهنت جا بشه.....بازم برات میگیرم.....

حالا همه هر هر میخندیدن...کمی بعد فاطمه اومد........زیاد باهاش جور نیستم.........

رفتم نماز....تا برگشتم 5 تایی منو به توپ بستن که فیلم آخرین لحظه مرتضی پاشایی رو واسه چی نگه داشتی ؟.....مادرش نفرین کرده و فلان و بیسار.......هرکدوم از یه طرف......گفتم باشه بابا پاک میکنم.......

ساعت 1:40 راه افتادیم و رفتیم ساختمون اداری واسه امتحان آزمایشگاه پایگاه داده.......خوب بود......خدا کنه 20 بشم.........ساعت 2:50 سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم......منو الهام و عاطی...........

جا نبود......من و عاطی سرپا بودیم.....الهام نشست........من عاطی رو هم نشوندم رو یه چیزی.......

خودم سرپا بودم.......اسم بازی کردیم.......من اسم رو درنظر میگرفتم عاطی و الهام حدس میزدن......

وسطای راه دو تا صندلی خالی شد منو عاطی رفتیم نشستیم یه صندلی دیگه هم همون نزدیکا بود که به الهام گفتم پاشو بیا جلو و اومد نزدیک ما............

6 رسیدم خونه........

 

شب رفتیم خونه مادربزرگ  و پدربزرگ.........برگشتنی دایی رسید......

دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 92
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 124
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 6877
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 92
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 124
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 6877
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->