سرم خیلی شلوغه فقط این نیست که کلی کار رو سرم ریخته......نه ، مشغله ذهنیم زیاده هم معنی میده....وای که یه خلوار فکر ریخته رو سرم..........
روز سه شنبه 2 آبان هوای اینجا یهو به هم ریخت و یه سری اتفاقا افتاد......که در نهایت به موندگار شدن عاطفه و شیدا منجر شد.....اون شب یکی از بهترین شب های عمرم بود.......
دنس همراه با قهقه های شیطانی........
شام الویه و دلمه داشتیم.......خیلی چسبید....
ظهر هم آش رشته رو با دوستان زده بودیم تو رگ......
آخر شب هم رفتیم حیاط و عکس های یادگاری انداختیم....ساعت 12 رو هم گذشته بود که تصمیم گرفتیم بخوابیم......آخر شب بازم سپیده یه ضده حال مشتی نثارم کرد
.....کارش درسته.....
فرداش ساعت 6 بیدار شدیم واسه نماز.......خوندیم و باز خواب رفتیم.....ساعت 7:50 بیدار شدیم و 8:30 سر کلاس بودیم......بچه های کلاس با دیدن ما همه لبخندی ملیح تحویلمون دادن که بابا خیره سرتون سر کوچه دانشگاه بودین ،چرا پس نیم ساعت دیر اومدین؟!
ظهر برای ناحار اومدم خونه........گوشی مامان زنگ خورد و گوش های من تیز شد..........وای خدا بازم یه ماجرای تازه
........بابا من هنوز 20 سالم کامل نشده............
چهارشنبه ، پنج شنبه ، جمعه سرکار بودم........استرس و اضطراب بیش از حد دمای بدنم رو پایین آورده بود..........یخ کرده بودم بس که اعصابم داغون بود..........
تا روز جمعه عصر که یکم relax تر شدم…...اما بازم فکرم مشغول بود......
پنج شنبه 4 آبان رفتم پیش مینا......2 ساعتی باهم بودیم....خیلی وقت بود عمقی باهم صحبت نکرده بودیم.....آخراش مریم هم اومد.....وقتی تو این جمع قرار میگیرم ناخودآگاه برمیگردم به گذشته مو تمام خاطره هایی که باهاشون داشتم یادم میفته......یادش بخیر..........
شنبه 6 آبان تصمیم داشتم برم پیش آبجی سپیده ، که رفتم......ساعت 12:30 تا 19:30 به مدت 7 ساعت باهاش بودم
.........برام فال پاسور گرفت و تا کلاسش شروع بشه با هم صحبت کردیم.....بعدشم که رفتیم سر کلاس.......تا ساعت 6 فیزیک گوش دادیم و با مینی بوس و مترو و اتوبوس برگشتیم محل خودمون.....عجب مه ای ی ی ی ی..........رو شیشه مینی بوس نوشتم سپیده...........
یکم زودتر پیاده شدیم وتو اون دو تا خیابون چرخی زدیم......
اسنک و ذرت.........من اسنک خوردم و سپیده ذرت که من برای چشیدن طعم ذرت بهش ناخنک زدم البته با قاشق نه ناخن....
حال کردما.......اون روز کلا 10 بار سپیده رو بوسیدم
.....وای وای.........
دوشنبه 8 آبان کلاس داشتیم..........
زینب : سلام؟
عاطفه : سلام همراه با چشمک
شیدا : سلام م م م م عروس خانوم.........
رفتیم سر کلاس ، جو آموزشگاه تغییر کرده بود....یه سری آدمای جدید اومده بودن..........
ظهر بعده کلاس رفتیم خونه شیدا اینا.......
تو راه شیما رو دیدیم....
زینب:سلام؟
شیما:سلام م م م م عروس خانوم.........
بابا اینا همه چیو اکی کردن دیگه......
به اتفاق رفتیم بانک.....میخواستم یه پولی رو بذارم تو حسابم....
زینب : بچه ها.....یه زمان آرزوم نشستن پشت این باجه ها بود ،هنوزم هست ولی یعنی خدا صلاح ندونست؟؟؟
أی که هی.........توف به این روزگار.....
خونه شون بودیم و در حال صحبت که یهو صدای مهیبی به گوش رسید....همه از پنجره آویزون شدیم....من و عاطفه از پنجره خونه....شیدا و شیما از پنجره پاگرد......همسایه شون با ره گذر سره یه سری مسائل بیخود زده بودن تو سر هم و مردمو دور خودشون جمع کرده بودن......من دیدم مفید نیست اومدم لپ تابو روشن کردم و هی سرچ کردم.........1 ساعتی اونجا بودیم....بعدش با عاطفه راهی خونه شدیم......
رسیدم خونه ، کارامو انجام دادم و ساعت تقریبا 4:30 بود که با مینا رفتیم تو اون دو تا خیابون........یکم خرید کردیم و برگشتیم خونه البته من یه سنتی زدم و مینا هم شکلات تلخ.......
شب مهمون ویژه داشتم......خودش آخره شب مسیج داد که از دیدنت خیلی خوشحال شدم.....بنده خدا بیش از حد علاقمنده......
سه شنبه 9 آبان هم با عاطفه کلی خندیدم......نرگس هم قضیه رو فهمید.....
همه چی اکی شد..........
ساقدوشامو معرفی میکنم......مینا ، مریم ، هانیه ، آبجی سپیده ، عاطفه ، شیدا ، نرگس،الهام....
البته این دوستان علاوه بر اینکه محبت میکنن به عنوان ساقدوش کنار من می ایستن کارای مفید دیگه ام انجام میدن.......
هانیه آهنگای درخواستی مارو با گیتار میزنه....مینا هم هماهنگ با هانیه سنتور میزنه......
مریم قراره بخونه....
عاطفه و شیدا هم خودشون گفتن اگه جمیله خواستین به ما بگین....حالا ما هم می بینیم بهتر از اونا رو نمی تونیم پیدا کنیم تصمیم گرفتیم این مقام والا رو به خودشون بسپریم..... از همین جا اطلاع میدم که بدونن....عاطفه و شیدای عزیز سمت جمیله برای شما تثبیت شد.
آبجی سپیده میخواد خراب بشه رو سرمون
خودم به شخصه از کام مبارکش شنیدم که هر جا ما بریم اونم میاد و مارو به هیچ عنوان تنها نمیذاره......
ما هم تصمیم گرفتیم همه خریدامونم بندازیم شنبه ، پنج شنبه که سپیده راحت باشه.....البته ترم های دیگه مطمئنا روزاش تغییر میکنه.....ولی سپیده جان نگران نباش همیشه یه جوری شرایطو جور میکنم که توأم بتونی بیای......اصلا بدون تو که صفا نداره.....
نرگس همین امروز بعد از خوندن بادا بادا مبارک گفت تزئین خونه و حنا واسه حنابندونتون با من......
اصلا آدم حال میکنه با این دوستای خوب.....اینا دوست نیستن آخره معرفتن....واسه خودشون معرکه هایین...
راستی شیما خودش به شخصه در گوشم گفت که دمپایی های دستشوئیتون رو من میخرم به شیدا هم میگم یه جفت واسه حمومتون میگیره.......
من به همه اینا افتخار میکنم........دیگه چیزی نموند که....همه چی حل شد....
آخره هفته همه چی مشخص میشه....
منو بگو چه آرزوها داشتم...........اینجوری پیش بره همشون به درک واصل میشن..........
خدایاااا ای کاش هیچی اکی نشه ، ای کاش هیج کدوم از طرف مقابل خوشش نیاد......
خدایااااااااااااااااا