Lustrous moon & venus & love

God is one


روز پنج شنبه 92.4.27

اومدن خونمون.....

باور کردنش سخته اما بعده اون همه اذیت کردن من ،دعوتمون رو قبول کردن و خانوادگی تشریف آوردن.......

به معنای واقعی خوشحال بودم......ساعت تقریبا 8:20 بود که رسیدن.......

بعد از افطار زغال و منقل و قلیون.....با جوجه و کوبیده......

آخره عشق و صفا.......

فقط همدیگرو نگاه میکردیم......گاهی اوقات هم یه لبخند پر معنی نثاره همدیگه میکردیم......

بعد از صحبت های دوره همی و خوش و بش کردن......اومد اتاقم......ساعت تقریبا 12 بود....همه رفتن که بخوابن....برق ها رو خاموش کردیم.......خواستیم که نشون بدیم که یعنی ما هم خوابیدیم....اما تا خوده صبح بیدار بودیم......اولش یه چن تا کلیپ دیدیم.....ولی از ساعت 1 تا 9 صبح........بودیم.....

آخ که چه حالی داد......شاید 15 بار شد.......تا چشام بسته میشد بیدارم میکرد......یا خودم بیدار میشدم میدیدم داره چشامو نگاه میکنه......

یه چیزایی رو تجربه کردم که تا الان تجربه نکرده بودم......

از اون لحظه ورودش تا اون آخرین لحظه ای که برن، مهر و محبت بی نهایتش، جز خجالت، چیزی برام باقی نذاشت...

آروم تو گوشم گفت: من فقط به خاطره تو اومدم اینجا زینی جونم......

 

نمیدونم خوش گذشت یا کاره خبط و خطا بود......فقط میدونم دلمو بدست آورده و از این به بعد چشم انتظارش خواهم بود.......

یک شنبه 30 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

احوال دل

 راهم از تو دوره دوره.....

دل من مگه سنگ صبوره؟

تو بگو چه کنم....

دیگه پر شده کاسه صبرم....

بی تو بغضی در دل ابرم.....

تو بگو چه کنم.....

با غم فردا.....تو بگو چه کنم....

خسته و تنها....تو بگو چه کنم...... 

باو زن جان دوره......

...........................

ز : تو همان جان منی که ......

هر لحظه به لبهایم میرسی..... 

ز: فدات......

.........................

ز : یه ستاره داره چشمک میزنه از آسمون....داره دلمو میبره.....میبره بی نام و نشون.........اون ستاره همون چشمای توإ ، تو آسمون...داره پر پر میزنه دلم واسه دیدن اون.......تو تموم دنیامی......تو تموم حرفامی....تو تموم لحظه ی عاشق بودنی......

.......................

ز : من از تو راهه برگشتنی ندارم....تو از من نبض دنیامو گرفتی.......من از تو راهه برگشتی ندارم......به سمت تو سرازیرم همیشه....

..........................

تو اونجا و من اینجا.....امان از درد دوری.....

من ماندم و رویاها....نه شوق و نه سروری....

امان از درده دوری......اماااااااااااااان

سه شنبه 25 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

Msg

آره خدایی.... اونروز تو تالار ، همون لحظه که وارد سالن شدم دیدمت ، رفتم نشستم و فقط داشتم نگات میکردم... تو منو نمی دیدی....نگات میکردم و میگفتم ای جان چقد عوض شده.....  خیلی ناز شدی...

ز : منم دنبالت بودم، اما پیدات نمیکردم تا اینکه دست تکون دادی....حالا چه جوری شدم؟

دیدم همش داشتی پشت سرتو نگاه میکردی.... حالا واقعا دنبال من  می گشتی؟ از اون موقع تا حالا خیلی عوض شدی در کل شیرین تر شدی...

ز : آره آخه اومدن عمه رو دیدم اما ندیدم کجا نشست و شما رو هم پیدا نمیکردم....دست تکون نمیدادی تا آخره مراسم تو خماری بودم...... مرسی لطف داری

همون لحظه که من نشستم داماد اومد و دیگه نتونستم بیام پیشت..... خیلی خیلی دوس داشتم میومدم پیشت و محکم بغلت میکردم و می بوسیدمت....  حیف که نتونستم....  باور کن همون لحظه که دیدمت دیگه به هیشکی توجه نکردم.... دخترعموهام داشتن باهام احوالپرسی میکردن ولی من اصلا تو باغ نبودم، فقط داشتم تو رو نگاه میکردم..... وای یادش بخیر....چه روز قشنگی بود.....

ز : شبشو بگو..... اصن 3 روزشم خوب بود....خاطره شد......

وای شبشو  که نگو وقتی یادم میفته......

چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

أصن یه وضی.....92.4.12

اول تبریز بعد تهران...اول إفه و کلاس تبریزی بعد تهرانی......اول عروسی های تبریزی بعد تهرانی....

چهارشنبه ساعت 6:30 حرکت کردیم....قبلا گفته بودم که بی صبرانه منتظر امروز بودم پس تمام مسیرو شاد بودم و در پوست خود نمی گنجیدم....ساعت 2:15 تبریز بودیم و ساعت 3 خونه دایی جان.

اکثر فک و فامیل اونجا بودن و جمعشون جمع

ناهار خوردن....درسته خوشحال بودم ولی گیج بودم ....یه جا رو میخواستم واسه خواب....بعد از ناهار رفتیم خونه خاله کوچیکه پدر، دایی کوچیکه پدر ،دایی بزرگه پدر ، دایی بزرگه مادر ، عمه مادر  و در آخر باز هم دایی کوچیکه مادر .......

من و عمه و مامان و فرزانه مشغول سبزی پاک کردن در حیاط خونشون بودیم که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و همزمان برق ها قطع شد.....2-3 ساعتی بدون برق گذشت....ساعت تقریبا 11 بود که رفتیم خونه خاله کوچیکه پدر.....روز اول اونجوری که باید و شاید نبود چون اونی رو که دلم براش تنگ شده بود رو ندیدم.....

صبح پنجشنبه دنبال آرایشگاهی که 2 سال پیش برای عروسی رفته بودم گشتیم......ساعت 4:15 پدر اومد دنبالم....ساعت 4:30 در عرض سه سوت حاضر شدم و رفتم رو سن......هنوز عروس و داماد نیومده بودن من اون وسط بودم....با یکی از فامیل های عروس رقصیدم....البته آخراش تک رقصنده بودم...اونجا بود که دیدم همه خصوصا یه نفر داره با حسرت منو نگاه میکنه...البته همون اولش که باهام سلام و علیک کرد کپ کرد و برگشت به مامانینا گفت این زینبه ؟؟ ماشالا ماشالا......

قیافش همه چی رو نشون میداد.....

تو سالن هی اینورو اونورو دید میزدم و فقط منتظر بودم یه نفر و ببینم یه بار که برگشته بودم پشتمو نگاه میکردم دیدم یکی دست تکون میده.....وای دیدمش....همون لحظه نه ولی چند دقیقه بعد رفتم پیشش....با عمه و کلا إکیپشون سلام و علیک کردم و بعد آوردمش پیش خودم....

با شیوا رقص آذری زدم البته اون زوری میرفت........

بعد از سالن برای مراسم عروسی رفتیم خونه دایی بزرگه مامی.....یه ست جدید واسه بعد از شام پوشیدم.....ست سفید......درسته که تنظیم کردن آهنگ و آمپلی ها با من بود اما نمیتونستم از نشستن کنار دخترعمه مامی بگذرم...آهنگ رو تنظیم میکردم و سریع می دویدم و میرفتم حیاط پیش اون....

یه بار که داشتم باهاش صحبت میکردم دختردایی مامان یعنی خواهر داماد اومد و گفت زینب مگه ما تو رو به عنوان آچار فرانسه نذاشتیم اونجا؟؟ اینجا چیکار میکنی؟؟بلند خندیدم و همه به خنده من خندیدن....

ساعت 11:30 بود که بهش گفتم بیا بریم داخل بشینیم...رفتیم تو یکی از اتاقا...برق ها رو خاموش کردم و مشغول صحبت بودیم....به مدت 3 ساعت حتی تکون هم نخوردم...همه میومدن رد میشدن و میخندیدن....یکی از عروس دایی های مامان گفت چقدر شما بهم میاید.....اگر میشد شما رو عقد هم میکردیم.....

عجب لحظه های قشنگی بود آخره عشق و صفا......

فک کنم 50-60 تا بوس شد.....به خاطره اینکه از قبل برنامه ریزی نکرده بودیم نشد که شب رو اونجا بمونه و بعد از تمام شدن مراسم رفت.....

اما باز خونه خیلی شلوغ بود....همه خانوما خونه دایی بزرگه بودن وهمه آقایون خونه دایی کوچیکه....

بقیه تایمو با فرزانه بودم متکارو گذاشتم کنار متکای اون و تا ساعت 4:30  صبح با هم حرف میزدیم......صبح کل خونه دایی بزرگه رو جاروبرقی کشیدم بعد رفتیم باغ زن دایی......آلبالو و آلو و زردآلو و توت کندیم.....چه صفایی داشت....

بعد خونه خاله پدر، دایی بزرگه و حاضر شدیم برای خونه عمه مامی که منو واسه تنظیم کردن بساط لهو و لعب احضار کردن خونه دایی کوچیکه مامی.....بالإجبار حاضر شدیم و رفتیم پایتختی با دو نفر از فامیلای عروس رقصیدم......

یک رقصنده خوب رقصنده ای هستش که بتونه با هر آهنگی برقصه حتی با آهنگای هایده نه کلید کنه رو یه آهنگ....

ولی در حسرت رقص عربی موندم...

بعد از مراسم رفتیم خونه عمه مامی.....

لحظاتی که با دخترعمه تنها بودم باز هم آخره لذت بود........تا لحظه ای که مامانینا برگردن عشق بازی بود وسطاش واسه عوض شدن فضا چرتو پرت میگفتم که بخندیم........به خاطره اصرار های زیادشون شام رو هم خدمت اونا بودیم و تا ساعت 11:45 باهم بودیم.....

صبح روز شنبه صبحانه رو منزل خاله جان میل کردیم و رفتیم که چمدونمون رو جمع کنیم....همه در حال حاضر شدن و برگشت به سمت تهران بودن.......ساعت 12 بعد از جمع شدن وسایلو وخداحافظی کردن راهی تهران شدیم.....

ساعت 4:50 به خاطره اصرارهای فوق العاده زیاد دخترعمه جوووون رفتیم زنجان....بی نهایت خوشحال شد....تا ساعت 8:20 اونجا بودیم...از اینکه سه روز پشت سر هم با هم بودیم خوشحال بودم.......

ساعت 11:10 خونه بودیم....من شبیه جنازه ها بودم....فقط خوابیدم...

این چند روز واقعن خوش گذشت......

دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 92.4.8

دلم تنگ شده.....اول از همه واسه سپیده.......بعد یه نفر که نزدیک 3 ساله ندیدمش.....بعد به ترتیب کسایی که خیلی وقته ندیدمشون....مثل هانیه(64 روز).....،مینا(57 روز).....الهام(27 روز)....،شیدا (17 روز)........

انقدر خوشحالم که نگو و نپرس....نمیدونم آخره این خوشحالی به کجا ختم میشه....

یعنی تو وجودم جشن و پایکوبیه.....دلم میخواد خرچه زودتر اون روز فرا برسه.............یعنی چهارشنبه این هفته...فک کنم بیشتر خوشحالیم به خاطره دیدن اونیه که 3 ساله ندیدمش.......

............................

مینا : اینوری یا خونتونی؟

زینب: اینورم

مینا: إ پس چرا ظهر نگفتی که اینجایی میومدی خونمون....مریم هم پیشم بود....

زینب : نه الان اصلا وقت ندارم....دنبال....میگردیم، میخوایم برگردیم.....

مینا : جدی میگی؟؟؟؟؟ آخ خ خ خ خ خ خ خ جووووووووون.....نزدیک ما بگیریدااااااا.......

زینب : تا ببینیم چی پیش میاد........

اینارو مامان شنید....گفت نرگس ناراحته...مینا خوشحاله....عجب جمله جالبی......

دوستان نه خوشحال باشید نه ناراحت....من مثله همیشه حال از خونه تا حیاط رفتن رو ندارم چه رسد به یه سری کارا....

شنبه 8 تير 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 138
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 6891
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 106
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 138
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 6891
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->