اول تبریز بعد تهران...اول إفه و کلاس تبریزی بعد تهرانی......اول عروسی های تبریزی بعد تهرانی....
چهارشنبه ساعت 6:30 حرکت کردیم....قبلا گفته بودم که بی صبرانه منتظر امروز بودم پس تمام مسیرو شاد بودم و در پوست خود نمی گنجیدم....ساعت 2:15 تبریز بودیم و ساعت 3 خونه دایی جان.
اکثر فک و فامیل اونجا بودن و جمعشون جمع
ناهار خوردن....درسته خوشحال بودم ولی گیج بودم ....یه جا رو میخواستم واسه خواب....بعد از ناهار رفتیم خونه خاله کوچیکه پدر، دایی کوچیکه پدر ،دایی بزرگه پدر ، دایی بزرگه مادر ، عمه مادر و در آخر باز هم دایی کوچیکه مادر .......
من و عمه و مامان و فرزانه مشغول سبزی پاک کردن در حیاط خونشون بودیم که باران شدیدی شروع به باریدن کرد و همزمان برق ها قطع شد.....2-3 ساعتی بدون برق گذشت....ساعت تقریبا 11 بود که رفتیم خونه خاله کوچیکه پدر.....روز اول اونجوری که باید و شاید نبود چون اونی رو که دلم براش تنگ شده بود رو ندیدم.....
صبح پنجشنبه دنبال آرایشگاهی که 2 سال پیش برای عروسی رفته بودم گشتیم......ساعت 4:15 پدر اومد دنبالم....ساعت 4:30 در عرض سه سوت حاضر شدم و رفتم رو سن......هنوز عروس و داماد نیومده بودن من اون وسط بودم
....با یکی از فامیل های عروس رقصیدم....البته آخراش تک رقصنده بودم...اونجا بود که دیدم همه خصوصا یه نفر داره با حسرت منو نگاه میکنه...البته همون اولش که باهام سلام و علیک کرد کپ کرد و برگشت به مامانینا گفت این زینبه ؟؟ ماشالا ماشالا......
قیافش همه چی رو نشون میداد.....
تو سالن هی اینورو اونورو دید میزدم و فقط منتظر بودم یه نفر و ببینم یه بار که برگشته بودم پشتمو نگاه میکردم دیدم یکی دست تکون میده.....وای دیدمش
....همون لحظه نه ولی چند دقیقه بعد رفتم پیشش....با عمه و کلا إکیپشون سلام و علیک کردم و بعد آوردمش پیش خودم....
با شیوا رقص آذری زدم البته اون زوری میرفت........
بعد از سالن برای مراسم عروسی رفتیم خونه دایی بزرگه مامی.....یه ست جدید واسه بعد از شام پوشیدم.....ست سفید......درسته که تنظیم کردن آهنگ و آمپلی ها با من بود اما نمیتونستم از نشستن کنار دخترعمه مامی بگذرم...آهنگ رو تنظیم میکردم و سریع می دویدم و میرفتم حیاط پیش اون....
یه بار که داشتم باهاش صحبت میکردم دختردایی مامان یعنی خواهر داماد اومد و گفت زینب مگه ما تو رو به عنوان آچار فرانسه نذاشتیم اونجا؟؟ اینجا چیکار میکنی؟؟بلند خندیدم و همه به خنده من خندیدن....
ساعت 11:30 بود که بهش گفتم بیا بریم داخل بشینیم...رفتیم تو یکی از اتاقا...برق ها رو خاموش کردم و مشغول صحبت بودیم....به مدت 3 ساعت حتی تکون هم نخوردم...همه میومدن رد میشدن و میخندیدن....یکی از عروس دایی های مامان گفت چقدر شما بهم میاید.....اگر میشد شما رو عقد هم میکردیم.....
عجب لحظه های قشنگی بود آخره عشق و صفا......
فک کنم 50-60 تا بوس شد
.....به خاطره اینکه از قبل برنامه ریزی نکرده بودیم نشد که شب رو اونجا بمونه و بعد از تمام شدن مراسم رفت.....
اما باز خونه خیلی شلوغ بود....همه خانوما خونه دایی بزرگه بودن وهمه آقایون خونه دایی کوچیکه....
بقیه تایمو با فرزانه بودم متکارو گذاشتم کنار متکای اون و تا ساعت 4:30 صبح با هم حرف میزدیم......صبح کل خونه دایی بزرگه رو جاروبرقی کشیدم بعد رفتیم باغ زن دایی......آلبالو و آلو و زردآلو و توت کندیم.....چه صفایی داشت....
بعد خونه خاله پدر، دایی بزرگه و حاضر شدیم برای خونه عمه مامی که منو واسه تنظیم کردن بساط لهو و لعب احضار کردن خونه دایی کوچیکه مامی.....بالإجبار حاضر شدیم و رفتیم پایتختی با دو نفر از فامیلای عروس رقصیدم......
یک رقصنده خوب رقصنده ای هستش که بتونه با هر آهنگی برقصه حتی با آهنگای هایده نه کلید کنه رو یه آهنگ....
ولی در حسرت رقص عربی موندم...
بعد از مراسم رفتیم خونه عمه مامی.....
لحظاتی که با دخترعمه تنها بودم باز هم آخره لذت بود
........تا لحظه ای که مامانینا برگردن عشق بازی بود وسطاش واسه عوض شدن فضا چرتو پرت میگفتم که بخندیم...
.....به خاطره اصرار های زیادشون شام رو هم خدمت اونا بودیم و تا ساعت 11:45 باهم بودیم.....
صبح روز شنبه صبحانه رو منزل خاله جان میل کردیم و رفتیم که چمدونمون رو جمع کنیم....همه در حال حاضر شدن و برگشت به سمت تهران بودن.......ساعت 12 بعد از جمع شدن وسایلو وخداحافظی کردن راهی تهران شدیم.....
ساعت 4:50 به خاطره اصرارهای فوق العاده زیاد دخترعمه جوووون رفتیم زنجان....بی نهایت خوشحال شد....تا ساعت 8:20 اونجا بودیم...از اینکه سه روز پشت سر هم با هم بودیم خوشحال بودم.......
ساعت 11:10 خونه بودیم....من شبیه جنازه ها بودم....فقط خوابیدم...
این چند روز واقعن خوش گذشت......