عید اومده.......بهـــاره........
دوباره رسیدن فصل بهار، دوباره نو شدن قول و قرار، دوباره محبت و آشتی کنون، خوش باشیم تو این دو روزه روزگار......
دوباره فصل شکفتن دله، دوباره کناره گذاشتن گِله، نکنه یه وقتی یادمون بره، که دیگه برنمیگرده این بهار.......
ساعت 5 صبح سی اُمین روز از آخرین ماه سال راهی تبریز شدیم.........آخ جووووووووووووون.......
ساعت 3 رسیدیم به شهرمون.....ناهار خونه دایی مامان بودیم......
خونه خودمون خیلی سرد بود........
روز یکشنبه یکم فروردین سال 95 ساعت 8 صبح سال تحویل شد......
من 7:59 چشامو باز کردم........بووووووووم سال تحویل شد......
رفتیم خونه دایی اینا .....همه بودن.....جمعشون جمع بود......اونیکی دایی با خانواده ش اومد اونجا.....بعد اومدن خونه ما.....
چققققققد با فرزانه سر اون جوک که اونایی که الان نت ندارن تو راهه.....
هستن حالا برگردن میگن ما آنتالیا بودیم ؛ شوخی کردم.....برگشت به مامانینا گفت بذارید شوخی کنه اونم اونجوری خوشه دیگه......یعنی تخریبم کرد خفــــن........
بهم عیدی داد.......خخخخخخ.......
روزهای دیگه هم به همین منوال گذشت......با این تفاوت که دوم فروردین آبجی اومد و از اون روز به بعد بیشتر خوش گذشت...
دوم ظهر رفتیم خونه عمه اینا.....عصر اونا اومدن خونه ما......آبجی یه نایلون پر از موارد بسته بندی شده بهم تحویل داد.......
رفتیم تو اتاق.....کادوی ناقابلشو دادم......اونم طبق معمول شرمنده م کرد و کادو داد......
عصر روزهای سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم، نهم، دهم، دوازدهم با آبجی بودم..
سه شنبه سوم: داستانو به امیر گفتم......همه چیو قبول کرد..... امروز برای اولین بار رفتم پیش آّبجی......
1ساعت بیشتر تو ماشین باهم بودیم...گفت که گواهینامه شو خیلی وقته گرفته.....
گفتم کی ؟؟ گفت آذر ماه....یعنی 4 مــــــــاه پیش.......پیاده شدنی گفت بیشعور....شال قرمز.....چادر گل گلی.......
در کل زهرمار،کوفت، بیخود، نیا، بیشعــــور..........
چهارشنبه چهارم: ناهار خونه قول ش بود.....عصر بچه ها رو بردم گردش.....
من، فاطمه، امیرمهدی، زهرا ،امیرعلی، حسین، علی اصغر، حمید.......
بعد از گشت و گذار رفتم پیش آبجی......... با آبجی رفتیم سمت اون باغ هایی که پارسال رفته بودیم....
زیاد حال نداد اون سمت.....اومدیم جلو درشون بودیم.....
پستونک گوگولی افتاد و گم شد....شیشه شیرشم موند تو ماشین ما.......
پنجشنبه پنجم: با آبجی رفتیم سمت جوانمرد....پیاده شدیم رفتیم کلی عکس گرفتیم....زنگ زدن که بیاید....رفتیم امیرم آوردیم یه نیم ساعت دیگه با هم بودیم.....
جمعه ششم: رفتیم کلی دور زدیم......امیر و داداش و خواهر و محدثه هم بودن....با امیر فوتبال بازی کردیم....وسطی.....ولی خیلی سرد بود زود برگشتیم........
شنبه هفتم: اونا اومدن خونمون.....حال آقا رو بپرسن......
مهمون خونه داداشش بودن و زود رفتن اونجا.....من تو اتاق گیر افتاده بودم......خخخخخ.....
چون دیر از اتاق رفتم بیرون تا فراش آبجی باهام قهر بود......
عین حضرت یوسف که وقتی پدرشو دید؛ دیر از اسب پیاده شد و باعث شد دیگه فرزند حضرت یوسف پیامبر نباشه ....
چون اونجا به پدرش یکم بی احترامی کرده بود......اینم با من یه روز قهر بود........
یکشنبه هشتم: رفتم پیشش.....تولدشو پیشاپیش تبریک گفتم........شاد بودم در کنارش.......
دوشنبه نهم: تولدش بود.....سفره حضرت ابوالفضل زن دایی بابا......
أصن یه وضعی بودا......قرار بود بیاد خونه ما........رفتیم در بسته شد......مهمون اومد.....قاطی پاطی ولی بازم خوب بود...حالی به حولی........
سه شنبه دهم : به صرف شام خونه زن داداش آبجی.....برام از کیک تولدش نگه داشته بود....
ساعت 10:30 باهاش خداحافظی کردم و به خدا سپردمش......رفتن شهرشون.......شب خیلی هوا داغون بود....
بررررررف گلوله گلوله می بارید.... خیلی نگران بودم.......بعد از خونه پسرعمه اینا رفتیم خونه دایی اینا.....
برا مادرا جشن گرفته بودن.......دو تا کیک خریده بودن....یکی برای زن دایی که پسر کوچیکش خریده بود.....
یکی هم برای دختردایی که پسرش خریده بود.....کلی شادی و خوشحالی.....
تا 4-5 صب بیدار بودم تا آبجی اس داد که 2:30 رسیدن خونشون خیالم راحت شد......
لیلا: تنهام نذار......سیز جدین دانیشیز.....ثوابی وار.......من نن دا فاطمه دانیشاجائیخ.....تلگرامدا رسوا إلیجائیخ سیزی..
...
وااااای عروس عمه چقدررررر شوخی میکرد با منو آّبجی....
..
پنج شنبه دوازدهم :ساعت 12 از شهرمون زدیم بیرون....
تا 3-4 خونه پسردایی بودیم یعنی تبریز....البته اول واسه صرف ناهار رفتیم رستوران بعد از ناهار رفتیم منزلشون.......
تقریبا 4 اینا بود راهی تهران شدیم....راه کولاک بود.....برفففف....باروووون....سرررد....
به صرف شام خونه عشقولم بودیم ....وارد که شدیم بابا گفت همش تقصیره این زینبه......
آبجی هم گفت میدونم دیگه.......ساعت 9 تا 11 اونجا بودیم......نماز و شام........
چقدرررر زحمت دادیم 15 نفر یهو چتر شدیم خونشون.....رو هم دیگه 7-8 تا بوسش کردم اون لحظه آخر.........
چقد زود تموم شد دیدار آخر......گوگولی.....برگشتنی خاله جان قابلمه مسی خرید......
12 از زنجان اومدیم بیرون.....ساعت 4 رسیدیم تهران.....البته با کلی قر و فر.....تو راه راحت 5-6 بار وایسادیم......
چــه مسافرت توپـی....چـــه انرژی ای.....چـــه اتفاقـــی......مغزم کن فیکون شد......