چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام!
3 هفته ای میشد که سر نزدم،حالا ام که اومدم نمیدونم درباره چی بگم؟!
یکم سخته چون نمیدونم اول باید کدوم یکی از این اتفاقایی که تو این مدت افتاده رو تعریف کنم.
خب به ترتیب تاریخ هایی که دارن میگم،اول از همه امتحانا..........یک،دو............
این یعنی اولی و دومین امتحان رو دادیم اما قبل اینکه سومی رو بدیم................یه اتفاقی افتاد که بعد از 92 روزباعث شد جون بگیرم..............
این سری کاملا بدون برنامه ریزی بود و من فقط 6 ساعت قبل از اینکه سپیده جون رو ببینم تصمیم گرفتم که برم پیشش..............و چون تا آخرین لحظه مطمئن نبودم که میبینمش به سپیده چیزی نگفتم و یهویی رفتم جلو درشون...............وایسا وایسا...دقیقا ساعت 2:40 روز 90.10.11 بود که زنگشون رو زدم،مامان سپیده بود.خودمو معرفی کردم اما ازشون خواستم که به سپیده اطلاع نده که دلباخته اومده!
چند دقیقه بعد صدای پای سپیده پیچید تو پله ها................و همزمان ضربان قلب من سریعتر شد.........میگن بد دردیه.....کجاشو دیدی؟ ........تازه خوب خوبشه!
"بوی آدمیزاد میاد" این جمله ای بود که سپیده تو آخرین پله گفت و پیچید به سمت من...................مشخصه دیگه بدو بدو رفتم ............پریدم بغلش..........وای نفس.....بالاخره این فراق به پایان رسید....بابا دق کردیم....کجا بودی؟.....بوس،بوس،بوس!
در اینجا نفس جان دستمون رو گرفت و برد به آسمونا.................
2:50 تا 4 یعنی یک ساعت و ده دقیقه را در کنار عشقمان گذراندیم و سپس کم کم رفع زحمت کردیم..........
چه روزی بود اون روز!
نرگس پیام زده بود زینب الان تو ابرایی؟!گریه که نکردی؟!
خلاصه شب هم برگشتیم خونه خودمون............برنامه ریختم واسه ریاضی......اما به هیچ طریق ممکن این برنامه جمع نشد..........کتاب 600 صفحه ایه ریاضی نه تنها ناتمام ماند بلکه به نیمه هم نرسید.........اما دوتا امتحان که بعده ریاضی دادم عالی بودن،اندیشه و زبان!
90.10.17 امتحانات تموم شد،آُه یادم رفت بگم تو این بین چه هنرنمایی که نکردم..........عین این پسرا بدون اجازه ماشین و از حیاط دو در کردم و با بچه ها رفتیم صفاسیتی.............شبش پدر تو شوک بود،باورش نمیشد که چنین کاری کردم...........چهره ی پدر خنده دار بود........بیچاره یاده شیطنت های دوران نوجوانیه خودش افتاده بود و تو دلش خدارو شکر میکرد که دخترش،پسر نشده وگرنه نمیتونست کنترل کنه.
دقیقا 90.10.14 بود که با فرمون دادنه نرگس ماشین رو که به صورت خیلی کج در حیاط پارک شده بود از حیاط بیرون بردم و رفتم جاهایی که تا اون موقع نرفته بودم ،خیلی توپ بود..............فقط تو دنده 4 میگازیدم!!!!!!!!!!!!
فقط سرعت!
فرداش بود که پدر پیشنهاد ی داد که یه آن تعجب کردم اما این برام خیلی اهمیت داشت که بهم اعتماد کرد...............پیشنهاده رفتن به اتوبان...................تا آشیونه ی قبلیمون..........انقد خوشحال شدم که حد نداره..............................فقط ته ته دلم یه نقطه ترس داشتم...............بعد از امتحان آماده شدیم و بهاره جلو نشست،شیدا و عاطفه ام پشت..................... پدر هم با ماشین خودش جلوتر از من حرکت کرد،حوب بود.
ولی آخرش به خاطره ترافیک افتضاح ، یه طرف ماشین به یه طرف یه ماشین دیگه کشیده شد،خیلی شدید بود..........احساس میکنم صاحاب ماشین هنوزم داره بهم فحش میده........به خودم.......به پدرو مادرم..........یه نتیجه گرفتم........ساده زندگی کردن چقد زیباست..........بدون دغدغه بودن چه آرامشی داره..اما متأسفانه هرچی بزرگتر میشیم بارو زحمت خودمونو بیشتر میکنیم و تازه چی ؟ فکر میکنیم تو آسایشیم.............فقط اتوبوس.
امروزم که تولده وبلاگمه!
به سلامتی بچه م یه ساله شد..................
فردا هم که اربعینه..........................
بعدشم که تعطیلاته...................تا 23 بهمن..........یعنی........شروع ترم جدید.
خدا کنه تو این عطیلات یه اتفاقایی بیفته که واسه ترم جدید همچین انرزی بگیریم ......
یه کتاب مفید،یه گردش دوستانه،یه فکرای جدید......................برای تحول درونی.....
راستی هنوزم فقط
sepide