Lustrous moon & venus & love

God is one


این چن وقت.....

یکشنبه 93.10.7 : ساعت 8:30 تا 10:30 ریاضی مهندســی داشتم.......با پدر رفتم......پیش عاطفه نشستم.....الهام پشت سر عاطی نشست.......خیلی سخت بود....داغون بود.......بعد از امتحان عاطی با الهام نشست و من پشت سر عاطی تنها......

اومدم خونه کاری انجام ندادم......کجای مدار رو باید  میخوندم.......فقط دو جلسه کلاس داشتیم براش.......6 فصل بود.......رفتم قسمت مدارها .....مقاومت ها.......چن تا مدار حل کردم.....با توجه به اطلاعات دبیرستان یکم راه افتادم.......کم و بیش دستم اومد که چه جوری میشه حل کرد.....همین....

دوشنبه 93.10.8 : ساعت 13 تا 15 مدار الکتریکی 1 داشتم......تنها بودم........هم شیدا هم عاطی هم الهام ترمای پیش این درس رو پاس کرده بودن.......تو دانشگاه ربابه هم بود.....اونم این ترم مدار برداشته بود......و یه سری از بچه های مدیریت اجرایی....

برگشتنی با 6 تا از بچه های مهندسی مدیریت اجرایی بودم.....که یکیشون مهسا بود که دوست دوران ابتدایی و راهنماییم هم بوده.......

شنبه 93.10.13: ساعت 11 باید دندون پزشکی میبودم ولی 12 رسیدم و ساعت 1 بود که خانم دکتر دندون 6 پایین رو پر کرد و پر کردن همانا و بسته نشدن دهان همانا و گریه همانا........البته نع گریه واقعی.......

منشی دکتر: قفل شد فکش....

دکتر: آروم بذار رو هم......

من: گریه

دکتر: نع چیزی نیس نترس آروم ببند.....

من : تـــــق......

وای ی ی ی خداااااااااا........چقد ترسیدم......دهنم بسته نمشید........خدایا شکرت که فکم بسته شد.......

کارم که تموم شد فشنگی اومدم خونه و شروع کردم به درس خوندن............

سه شنبه 93.10.14 : آبجیمون واسه دخترش رفته بود کلی خرید کرده بود.......اینم نوشتم که یادگاری بمونه.......منم اصلا رو مود نبودم......نمیدونم چرا........شناسنامه پیدا شد..........

دوشنبه 93.10.15 : ساعت 11 تا 12 طراحی و پیاده سازی زبانهای برنامه نویسی داشتم.......من، آرزو، ملیحه، سمانه، سمیرا ،فاطمه و یه سری ها که نمیشناسمشون..........خواب موندم...باید 8:15 میزدم بیرون اما 8:20 تازه بیدار شدم.....آخه شب ساعت 2 خوابیدم.........فشنگی حاضر شدم ساعت 8:40 زدم بیرون.......تا برسم دم ایستگاه اتوبوس دیدم اتوبوس حرکت کرد..........وای خدای بزرگ اگه منتظر  میموندم نیم ساعت دیرمیرسیدم به امتحان........دویدم دنبالش ولی حرکت کرد.......تا ایستگاه بعدی تاکسی گرفتم و جلو اتوبوس پیاده شدم و بعد سوارش شدم و رفتم......تمام مسیرها شلوغ بود پشیمون بودم که چرا از اولش ننداختم با مترو برم که انقد تو ترافیک نمونم..........درس هایی که خونده بودم رو مرور میکردم.........ساعت 9:55 رسیدم دم اتوبوسا.....از یه آقایی پرسیدم کی حرکت میکنه گفت منم منتظرم همینو از راننده بپرسم........گفت طراحی دارین؟.....گفتم بعله.......فهمیدم که هم رشته ایمونه..........سوار شدیم و خداروشکر سره 10 مین حرکت کرد.......آخیـــش......یکی به خاطره اینکه سوار اتوبوس شدم یکی هم به خاطره اینکه تنها نبودم.......ساعت 11:15 پیاده شدیم .......من فک کردم 11:10 هست ولی تا دوستمون گفت 11:15 دویدیییییم.......بعد یه آقایی نگه داشت تا دمه دانشگاه رسوند......رفتیم سر امتحان 11:17 اینا بود شروع کردم و 11:44 تموم شد.......

فاطمه خطاب به من : تو دیرتر از همه اومدی و زودتر از همه تموم کردی؟؟؟خوب خونده بودی؟؟؟.

من : نع بابا ، ولی آسون بود میشد نمره بالا گرفت.......حیــــف........

تنها برگشتم خونه......ساعت 12:15 سوار اتوبوس شدم.......البته المیرا و خیلی از بچه های دیگع تو اتوبوس بودن ولی تنها نشستم......ترررررافیک بود شدید....به خاطره همین 2:15 تازه رسیدم آزادی.....و 3:30 هم رسیدم خوونه.....ناهار، نماز، خواب........اما نشد که بخوابم........با یه نفر صحبت میکردم که نشد بخوابم دیگه......آخر ساعت 6 بلند شدم رفتم به کارام رسیدم.............

روز سه شنبه 93.10.17 : شیدا و عاطی هوش مصنوعی داشتن.........قرار بود استاد واسه تحویل گرفتن برگه های محاسبات عددی  بره دانشگاه......و من بعد از خدا امیدم به الهام بود.........ساعت 2:30 رفتیم خونه خاله جان.........واسه تبریک........من و مامان رفتیم بعد دو تا عروس دایی ها یعنی فرزانه و فرحناز خانوم با بچه هاشون اومدن و بعدش دو خواهر یعنی مادربزرگ و خاله مامان اومدن.....صبح همه اینارو فرزانه خانوم جون هماهنگ کرده بود.......خووووب بووود......

خوش گذشت ولی من فکرم پیش الهام و عاطفه بود........عاطفه زنگ زد که استاد دانشگاه نیومده....و دارن برمیگردن تهران.......ناراحت شدم و گفتم باشه و خدافظی........

یه نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد......زینــــب استاد رو تو اتوبوس دیدیم......یعنی شانسی بودااااا......گفتم خب چی شد؟.....گفت هیچی من رفتم پیشش و گفتم گفت من اونو با یکی از بچه های محاسبات عددی که فامیلیشون به هم شباهت داره اشتباهی گرفتم و جابه جا نمره دادم.....ولی الان که نمره ها تایید شده و نمیشه کاریش کرد گفتم نع تایید نشده ........عاطی گفت چرا تایید شده دیگه نمیشه عوض کرد.......گفتم نگووووو........یهو انقد ناراحت شدم که نگو.........بعده چن ثانیه عاطی گفت شوخی کردم خواستم اذیتت کنم میخواستم دو-سه رو بذارمت سرکاره مثل خودت که مارو اذیت میکنی ولی گفتم گناه داری استاد گفت باشه برم نگاه کنم یه کاری میکنم......خوشحال شدم و کلی تشکر کردم از عاطی........بعد شیدا گوشی رو گرفت و کمی هم با اون صحبت کردیم.....

نیم ساعت بعد الهام زنگ زد.......گفت که با استاد صحبت کرده و منو بهش شناسونده و استاد گفته آهان اونی که همیشه گوشه ی دیوار میشست و فلان و بیسار.......و تمام حرفایی که به عاطی گفته بوده......

از الهام هم تشکر کردم و گفتم واقعن لطف کردی و خداحافظی..........

عروس خانووم رفته بود دانشگاه واسه امتحان و نشد که ببینیمش و ساعت 5:15 برگشتیم خونه.........

روز پنجشنبه 93.10.19  : روز بعله برون......شام خونه دایی جان دعوت بودیم.......بعده شام ....

مامان و مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتن بعله برون......

روز دوشنبه 93.10.22 :  با عاطفه رفتیم واسه فناوری و اطلاعات.....ساعت 13 تا 15 بود.......عصر رسیدم خونه..........

روز سه شنبه 93.10.23 : شیوه داشتم......ساعت 11 تا 12.....من بودم ، سمیرا ، سمانه، شیدا صالحی و حالا یه سری های دیگه......

روز پنجشنبه 93.10.25 : عاطی گفته بود ساعت 6:30 آزادی باش......به خاطره همین 6:10 حرکت کردیم.......6:25 اونجا بودم.....کپ کرده بودم.........خیلی سریع رسیدیم.....آخه پنجشنبه بودا و خیابونا خلوت تر از روزای دیگع....

تو آزادی بودم عاطی اس داد گفت کجایی؟ گفتم خونه......دم اتوبوسا که رسیدم دیدم دو تایی با شیدا دارن سوار میشن......منم سریع سوار شدم و اونا متوجه من نشدن عاطی داشت به شیدا میگفت میگع خونه ام.....شیدا برگشت عاطی رو نگاه کنه منو دید که پشت عاطی بودم......گفت اوناها......تو خونه ای دیگع آررره؟؟؟برو خونتون.......هه هه هه.....

شیدا و عاطی با هم نشستن و من  هم با فاصله چند صندلی جلوتر نشستم.......و تا دانشگاه دوره کردم......

از اتوبوس پیاده شدیم و از کوچه قدیم ما رد شدیم و رفتیم دانشگاه......خیلی وقت بود که از اون کوچه نرفته بودیم.........

دم خونه مون شیدا وایساد و گفت بذار سلام بدیم ......گفتم کلید اینجارو هنوزم دارم......گفت باز کن بریم تو.......

شیدا: خیلی باحال میشه ها.....باز کنیم بریم تو.....بعد بریم اتاق خواب زینب .......هرکی خوابیده باشه یه دونه بزنیم بهش بگیم پاشو برو بیرون بینیم بابا.....

منو عاطی:خخخخخخ

یادش بخیر......همین جوری کتاب به دست مرور میکردیمو میرفتیم.......امتحان زبان ماشین و برنامه سای سیستم(اسمبلی ) داشتیم......ساعت 8:30 شروع میشد......بعد امتحان یکم با ربابه صحبت کردیم......

زینب: خدافظ دیگه....آخرین امتحانه....دیگه همو نمی بینیم......

ربابه: خخخخخخخ...........

زینب: البته من که ساله دیگه ام اینجا هستم

ربابه: نه خدا نکنه......

زینب: چرا اتفاقا خدا کرد.......

ربابه: خخخخخخ......خدا نکرد خودت کردی.......

منو شیدا و عاطی و ربابه: خخخخخخخخ..........

و در آخر خداحافظی......برگشتنی هم من تنها بودم و شیدا و عاطی باهم........4 تا 6 خواب.......

شب خونه مادربزرگ.......آخره شبم دور دور..........

روز جمعه 93.10.26 : همه واسه ناهار خونه مادره پدر بودیم.....البته به جز عمو بزرگه.......خوش گذشت ...خیلی وقت بود نرفته بودیم........یعنی تقریبا یه ماه......عو کوچیکه و عمو وسطی و دایی کوچیکه کلی خندوندن........

سالگرد ازدواج دوستمون مریم......پارسال 26 دی بود که بعده امتحان سیستم عامل رفتم آرایشگاه و رفتیم عروسیش.......

روز شنبه 93.10.27 : ساعت 9 دندون پزشکی با مامی....... 

دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........

آرزو: بچه ها حالا که همه هستین یه سوال بپرسم؟... هرکسی نظرخودش رو بگه لطفا.....93.10.11........12:35.....بامداد.

شیدا : بپرس آرزو جان

ملیحه: بپرس

زینب: بپرس

آرزو: اگه بخواین برای یه نفر که خیلی دوسش دارین کادو بخرین چی میخرین؟

شیدا: سوالت سخت بود آرزو

زینب: ساعت مچی

آرزو : کدوم قسمتش سخت بود شیدا؟!

زینب: پسره دیگه آره؟

آرزو: داداشمه بابا

ملیحه : بستگی داره دختره یا پسر

آرزو: گفتم که داداشمه...

زینب: اول داداشی بعدش یواش یواش.......سه تادی....

آرزو: خفه بابا

ملیحه: ترکید از خنده

آرزو: خخخخخخ

زینب: چن سالشه؟؟؟

نرگس: احتمالا کادوی ولنتاین که نیست؟؟

آرزو: واقعا داداشمه

آرزو: نه تولدش

شیدا: زی زی آماره داداششو میگیری؟

زینب: نع روزه شوهره...دی.....داداشت چن سالشه؟.

شیدا: ای شیطون....

آرزو: 28....

زینب: اوه...

شیدا: به به

زینب: آرزو ، زینب بالا نمیخواد...

آرزو: چی شد؟

زینب: عجب پافیه......سه تا تعجب.....

شیدا : زینب دریاب....دی....

زینب: نع دیگه 6 سال میشه....دی....خوبه ملیحه زیادم بالا نیست....

آرزو: ترکید از خنده....

ربابه: منم اومدم دوستان...سلااام....

شیدا : به هم میاین.....

ملیحه: سلام ربابه جووون....

ربابه: به به ذکر و خیرتون بود حاج خانوم...دو تا دی....

شیدا : بیا ربابه جان مراسم خواستگاریه....

زینب: خوش اومدی

آرزو: آقا اصل سوال رو فراموش کردینا

زینب: آرزو جان تو جواب سوال منو بده ول کن اینارو

آرزو: خخخخخخ

زینب: داداش جان اسمشون چیه؟....

آرزو: جدی پرسیدما....

شیدا : ترکید از خنده...

شیدا : قد و وزنم بپرس....

زینب: منم الان کاملا جدی هستم...

نرگس: آخه اگه آدم شوهر کردن بودی دلم نمیسوخت...

ملیحه: پیرهن بخر

زینب: راست میگه اونارم بگو.....سه تا دی.....

آرزو: آقا من یه هم فکری خواستم ازتون......

زینب: وااااااا  نرگـــس چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟...ناراحت......

نرگس: ادکلن....

شیدا : آرزو بذار زینب میخره....تو دیگه زحمت نکش...

زینب: تو چرا خسیس بازی درمیاری آرزو جووون....سه تا ناراحت......

نرگس: واسه همون یه راه که خودت میدونی...

آرزو: نه بابا چرا خسیس

زینب : چن تا سواله دیگه لطفا ج بده

نرگس: پسردایی رو میفرستمـــااااااااا...

زینب: قد؟

آرزو : بیا خصوصی با خودش بحرف....

زینب: وزن؟؟؟

زینب: اسم؟؟؟

آرزو : ترکید از خنده.....

زینب: آقا فرهـــاد؟؟؟؟

ملیحه: زینب پر رو......

نرگس: بعله....

زینب: ....سه تا دی.....إوااااا حواسم نبود نرگس( دخترعمه) جان...دی....

نرگس : کوفت

زینب: لینکشو سند کن آرزو جوون....

آرزو : آهان حالا یکی دیگع پیدا کردی؟....

زینب: نرگس بگو فرهاد هم بیاد...دی

شیدا : آرزو منم میگم پیرهن بخر....

نرگس: جلو چشم من آمار یکی دیگرو میگیری؟

شیدا : ولش کن آرزو....این واسه شما عروس نمیشه......

ملیحه: نرگس زینبو شوهر بده راحت شیم....

زینب: چرا قراره بشم.....سه تا ناراحت.....دیگه هرکی بیاد میخوام برم....خسته شدم از حرف و حدیث....ناراحت.....

نرگس: ملیحه این زینب خیلی سرتق....هرکاری میکنیم شوهر نمیکنه....

آرزو : باشه مرسی از هم فکریتون...

نرگس: سرتق سن سن.....

آرزو: بریم تو کاره آقا فرهاد......چند سالشه؟

زینب: فرهاد؟؟؟؟.....نرگس چند سالشه؟؟؟....

نرگس: میگم میادا......

آرزو: چی کارس؟

ملیحه : تو رو خدا ردش کن بره هممون رو دیوونه کرده.....

نرگس: اگه نرفتی چی؟

زینب: فرهاد و زینب......وای چه لاو.....دی............

شیدا : آرزو تو هم شیطون هستیا

آرزو : ترکید از خنده....

زینب: باو قبلا خنگ بودم الان یه هفته س عاقل شدم .........با خودم قراره گذاشتم از این به بعد هرکی اومدو خوب بود برمو از دست یه نفر راحت شم.......به جان خودم......

نرگس: 25 سالشه......

آرزو: چی کارس؟...

زینب: اووووه.....تعجب.....جااااان....دی.....

ملیحه: مبارکه.......

شیدا : ملیحه اول باید بره.....

آرزو: تحصیلات چی؟....

نرگس: مهندسه تو شرکت کار میکنه.....باشه زینب.....

زینب: لی لی لی لی......بعععععععععله.......دی.....

ملیحه: شررررت کم زینب....

آرزو: آقا زینب رو ولش کن به من بگو...

شیدا : در حال زدن گیتار.....

نرگس: ملیحه واسه توهم دارما......

زینب: ترکید از خنده.....

ملیحه: چن سالشه؟

شیدا : در حال زدن گیتار....

آرزو: کوفت چرا میخندی؟

شیدا : بالاخره کی عروسه؟

نرگس: نرگس خاتون

آرزو: من

ملیحه: اسمش چیه؟

زینب: شیدا صبر کن نزن......عروس ها دو تا شدن.......

ملیحه: ترکید از خنده....

نرگس: اسمش سعیده.....

آرزو: نرگس جوووون

زینب : ملیحه جان تبریک میگم.....

نرگس : جانم؟

شیدا : بزنم؟...

ملیحه : مرسی زینب

آرزو : منو معرفی کن....

ملیحه: چند سالشه؟.....

زینب: نه نزن صبر کن......

نرگس: 27-28.......

ملیحه: خوبه.....

شیدا: الان اسم گروه رو میذارم ترشیده ها......ترکید از خنده......

ملیحه: چی کاره س؟

شیدا : یه دفعه هجوم میارین...

زینب: شیدا میگم صبر کن به خاطره همین میگم صبر کن.....ببین آرزو هم داره میره....سه تا دی.....

نرگس: مغازه داره، دانشجو و کشتی گیر......

زینب: بخت همه باز شد.....

شیدا: ماشالا حالا که انقد کسی هست یه دستی هم سر من بکشید.....

ملیحه: خوبه....

ملیحه: شیدا تو که زن داداشه منی عزیزم...

زینب: 9 تا مجرد داریم.....

نرگس: میخوای تو هووی زینب شو.....

زینب: یعنی شیدارم برا فرهاد میخوای بگیری؟...

شیدا: إوا راست میگی حواسم نبود من شوهر دارم.....

نرگس: راستی شیدا امیرحسین هستا....

نرگس: نع همون تو واسش بستی.....

شیدا: إإإ راست میگی؟

زینب: چرا من بس م؟؟؟؟

زینب: ربابه رفتی؟تو شوهر نمیخوای؟....

نرگس: تو یه نفر ما 13 نفر رو دیوونه کردی.....بدبخت شوهرت......

زینب: ترکید از خنده.....

شیدا: ترکید از خنده....

زینب: حالا همزمان افراد خونه رو هم اذیت میکنم.....دی......

شیدا : حالا بزنم یا نع؟....

نرگس: بیچاره ها چی میکشن از دستت!!!.....من دارم میرم مهمون داشتم خسته ام.....

شیدا: قراااا خشک شد.....

آرزو: آخرش پس زینب خل رو گرفتی برا فرهاد؟؟؟؟....

ربابه: نه من که هنوز عروس نشدم.....شیدا نزن.....

شیدا: ترکید از خنده....

ملیحه: مبارکه زینب....

زینب: مرسی، سلامت باشین....ایشالا قسمت شما....

آرزو: آقا من شکست عشقی خوردم.....

شیدا: ربابه تو هم هووی ملیحه شو....

ملیحه : ربابه دیر اومدی شوهر تموم شد....

آرزو: خخخخخخخ....

شیدا : فردا اول وقت بیا زنبیل بذار....دیر برسی تموم میشه......

آرزو: هیشکی منو دوس نداره.....

زینب: شیدا بزن گلم.....دی....

زینب: نرگس جان انگشتر بنده رو زودتر بیارید......دی....

شیدا : در حال زدن گیتار

ملیحه : اول صف خودمم.....

ملیحه: آرزو بیا فامیل ما شو.....

آرزو: نامردا من غمگینم شما دارین میرقصین؟...

شیدا: آرزو تو هم فردا بیا شوهر میکنی

ربابه : باشه پس من شبو نمیخوابم فردا اولین نفر باشم......

شیدا: یا بیا هووی من شو....

ملیحه: نع اول صف منم......

آرزو: نه شیدا من فرهاد رو میخوام.....گریــــــــع.....

آرزو: زینب؟جواب بده سریع.....

زینب: فرهاد و زینب.....زینب و فرهاد.....تموم شد دگ......برو بذار باد بیاد......دی.....

آرزو: زینب اگه خیلی مردی بیا دعوا.....

شیدا: ملیحه اسم شوهر من چیه؟.....

ملیحه: محسن.....

زینب: محسن و شیدا......دست دست..... ترکید از خنده.......

ربابه: منم داداش دارما......

ملیحه: ملیحه و سعید......

زینب: جدی میگی ربابه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......صبر کنید بچه ها.....

ربابه : آره دو تا هم دارم........

زینب: من میخوام شوهرموعوض کنم......

شیدا: آرزو و ربابه فردا عروس میشن.......

ملیحه: ربابه من هستما.....

زینب: ربابه آمار بده ببینم چن سالشونه؟.....

ربابه: زیبن جان چن تا چن تا؟؟؟....

شیدا: زینـــــب لفت میدی یا لفتت بدم؟؟؟ تو آدم نیستی.....

زینب: داداش تو کجا فرهاد کجا.........اصلا حواسم نبود...شیدا مساله مرگ و زندگیه.....

ربابه: مهدی و هادی......

ملیحه: فردا به نرگس میگم زینب پر رو.......

زینب: صبر کن.....دی.....دوتاشونم خوبن.....ناراحت......کدومو انتخاب کنم؟؟؟؟.....مهدی یا هادی؟؟؟....دی....

شیا: یکیشم آرزو انتخاب کنه......

ملیحه : چن سالشونه؟.....

شیدا: آرزو فرهادو دریاب.....

ربابه: 27-23.......

زینب: ربابه کدومشون به من میخورن از نظر خودت......

ربابه: هر جفت مخصوصا بزرگه......

زینب: ترکید از خنده......

ملیحه: ترکید از خنده......

زینب: بزرگه هادی هستش؟؟؟.....

ربابه: وا چرا میخندیین؟؟؟.....

زینب: آره چرا میخندین؟مساله جدیه....خوبه منم تو مراسم خواستگاریه شما بخندم؟؟؟.....

ربابه: اصلا شما جلفین نخواستیم......

شیدا: ربابه دستی دستی خودتو بدبخت نکن......

زینب: نع ربابه جان ناراحت نشو.....داشتی میگفتی ادامه بده.....

ربابه: آهای زینب تو هم خندیدیااااا.....

ملیحه: آخه زینب داداشتو دیوونه میکنه.....

شیدا: از من میشنوی بیاین منو بگیرین....

زینب: صبر کنید.....اول مدیر باید بره..........ربابه بزرگه هادیه یا مهدی؟....

ملیحه: مدیر منم.....

شیدا: مدیر تو برو شلوار کردیتو بپوش باوووووو....

زینب: خواهر شوهرم گلم بریم pv؟

ربابه: زینب و ملیحه رو برا بزرگه....آرزو و شیدا رو برا کوچیکه.......

زینب: ترکید از خنده.....چن تا چن تا؟؟؟؟؟

شیدا: هـــــــــــــــــــادی هــــــــــــــادی هـــــادی.......

ملیحه: ترکید از خنده.....

ربابه: مهدی بزرگه...

شیدا: خوبه من که راضیم......

زینب: هادی رو میخوام.....

ربابه: آفرین زن داداش گلم.....

شیدا: فداات عزیزم....

زینب: الان 4 تا زن داداش به زن داداشات اضافه شد دیگع....

آرزو: آقا من که به رهاد وفادارم......

ملیحه: منم راضیم....

زینب: فرهاد با من عقد کرد باید طلاقش بدم بعد...که هنو دو به شکم....ناراحت....

آرزو: تو که الان با  داداش ربابه بودی؟...

شیدا: نع دیگع فرهادو آرزو رزرو کرد.....

آرزو: خیلی باحالی شیدا جووونم......

شیدا: دوستان این زی زی رو لفت بدیم همه شوهر میکنیم......

زینب: ترکید از خنده....01:43.....

عاطی: دیشب مراسم شوهر یابی بوده....سه تا تعجب.......چرا منو بیدار نکردین نامردا.......ناراحت....ترسیدین جاتونو بگیرم.....6:30........

زینب:وای جات خالی عاطی خیلی خندیدیم....دی.....انقد بحث داغ بود من نمیتونستم از جام تکون بخورم.....دی.....11:25...... 

پنج شنبه 11 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....

از دیدار آخرمون  یک هفته س که میگذره........

هفته پیش دقیقا همین موقع ها بود که اومدم دیدنت..........

من که یه هفته س با تو سیر میکنم.......با خاطرات اون سه روز.........

هر لحظه یه خاطره ای ازت یادم میفته......هی تکرارشون میکنم............

اگه تو اتاقم باشم که دیگع هیچی.......

همش تمام لحظه های با تو بودن رو تصور میکنم...............

چن وقتی بود که میخواستی بیای خونمون.......ولی همش نمیشد...........

چقد شیرین بود اون انتظار که تهش دیدار بود............

چه حس خوبی داشت اون موقع که منتظرت بودم و میگفتم شاید بیاد........

اصلا باورم نمیشــه اومدی و تمـــوم شــد اون انــتظار................

اومدی ؛ قلبم آروم شد ،دُرست ؛اما چقدر زود تموم شد.........

ای کاش هنوز نیومده بودی و تازه میخواستی بیای........

ای کاش بازم بیای و خوشحالم کنی........

ای کاش بیشتر بیای..........

ای کاش واسه همیشه بیای............

ای کاش بیای اینجا و دیگه هیچوقت برنگردی اونجا......

ای کاش واسه همیشه پیش من باشی........

ای کاش میشـــد زود زود میدیدمت.............

ای کاش و ای کاش و ای کاش.........

من بازم منتظرتم...........من بازم چشمم به راهه که  بیای..........

هِــه......خُــب عاشقت شدم دیگع........عاشقــــت شدم آجی مهربونمممم...........

تو آجیه گُل و مهربون و ماه خودمی.........

بازم دلــم برات تــنگ شـــد............

بازم دلم خواست پیشــــم باشـی.........

بازم دلم خواست کنارت باشـــــــم.........

بازم دلـــم خواســـت بغلــــت کنــم.............

بازم هوس بوسیدنت داره دیوونم میکنه.........

بازم میخـــوام نگـــات کنــــــم............

بازم میخـــوام برام بخنــدی...................

نفـــــــــس خودمـــــــی..............

.........

چهار شنبه 10 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......

امروز یعنی چهارشنبه 93.10.3  قرار بود بهترینم بیاد تهران........

من ساعت 2 با الناز رفتم دندون پزشکی واسه معاینه و وقت گرفتن........

مثل اینکه ساعت 3 راه افتاده بودن و 6 اینا رسیده بودن تهران.............

.ساعت 7 رسیدم محلمون و بعد با مامی  رفتیم دور دور......

به شدت خسته بودم و بابت گریه های دیشبم به خاطره حرفای دیشب یه نفر سرم فوق العاده درد میکرد.....

ساعت هشت و نیم ، نه بود رفتیم دیدنشون.......تا 10 اونجا بودیم......منو مامان و بابا+مادربزرگ و پدربزرگ.......

بعد رفتیم خونه مادربزرگ واسه دیدن عمو که از مشهد اومده بود.....وبعد خونه دایی اینا که از مشهد اومده بود و ساعت 11:30 اینا بود رسیدیم خونه.....

روز پنج شنبه ساعت 9 اینا بیدار شدم و یه سری کارارو انجام دادم......بیشتر به مامی کمک میکردم........

ساعت 8:30 اینا بود که مهمونامون اومدن.........

بعله دیگه......من که خیلی خوشحال بودم........بالاخره دیگه.....

وقتی که رفت تو اتاق لباساشو عوض کنه.......رفتم داخل......نشسته بود.......

بغلش کردممممممم......بوسش کردمممممم......بوسمممم کرد........

وخیلی خوشحال بودم که میبینمش............

چن مین بعد سریع آماده شد و اومدیم بیرون.......

بساط شام رو آماده کردیم و خوردیم.......سوپ،دلمه،کباب........

من اصلا اشتها نداشتم یعنی به زور سه چهار قاشق............جالب اینجا بود ناهار هم نخورده بودم.....

کلا وقتی با یه فرد مهم دیدار دارم هم استرس میگیرم هم نمیتونم چیزی بخورم......

ظرفارو شستم و بعدم نشستم کنار مبلی که نفسممم روش نشسته بود........

هر از چند گاهی صحبتی، نگاهی، لبخندی، حرفی ، حدیثی........آخــــــی.........

ساعت 10:30 اینا بود که به موندگار شدنش یه کوچولو امیدوار شدم..........وساعت 11:30 دیگه حتمی شد.....

ناگفته نمونه که 80 تا آیه الکرسی نذر کرده بودم  تا همه چی واسه موندش اکی بشه که خداروشکرشد...........

ساعت 2 فیلممون تموم شد و همه خوابیدن......با هم رفتیم تو اتاق من........تا صب بیدار بودیم.......

یادگاری هامو نشونش دادم.......کمی تا قسمتی صحبت کردیم.......

آلبوم هامو دید.....یکم فیلم دیدیم.......

ولی باهام نقطه بازی نکرد......دفترمم ننوشت که دستخطشو داشته باشم......

گفت مگه دست خطمو نداری؟ گفتم نع مگه چن بار نامه فدایت شوم برام نوشتی که دست خطتتو داشته باشم؟؟؟ خندید.......از اون خنده های قشنگ که عاشقشونم گفتم والا دیگه دریغ از یک نامه......

بازم خندید.......

ولی گاهی اوقات یهو جدی میشد و  آدم  اینجوری - ___ -  میشد..........

عشــــــــقه دیگع!!!

فک کنم 200-300 تا بوسش کردم........بَـــــــــه بَــــــــه ......چه شود...

آرزوممممم بود...........

کف دست، روی دست ، زیره دست،تک تک انگشتای دست ، بازو، مچ، آرنج، قلب، سرشونه ها، دل، چشم ها، گوش ها، بینی، پیشونی، لب و لوچه، فک ، لپ، گردن و یه سری جاهای دیگه.........

به نظرم بیشتر از 300 تا شده..........

یه ساعت خوشگل روی مچ دستش........هِـه هِـه هِـه.........به عنوان یادگاری.......

دوســــش داررررررررم.............

آهان یادم رفت کلی هم گاز.........

نمیخواممممممممممممممم........گاهی اوقات خیلی جدی اینو نثارم میکرد همراه با کلی أه ........

یه دنیا بغل.............

اگه تمام مدت با هم بودنمون 5 ساعت بوده باشه یعنی از 2 تا 7 صبح 4 ساعتشو

انقدر بهم نزدیک بودیم که با نفس های هم گرم میشدیم......

قشنگ بودن اون لحظه ها.......آمــــا.......

إهدنا الصِراطَ المستقیم.........

اون لحظه ها احساس شعف و شادی و خوشی و لذت فراوانی داشتم البته وسطش 2بار گریه م گرفت یکی به خاطره یه مساله و دومین بار هم که به خاطره اینکه به  زودی دلتنگش خواهم شد و اگه یاده این لحظه ها بیفتم دلم کباب خواهد شد و اونموقع چه خواهم کرد ؛ محکم و خیلی سریع  بغلش کردم و کلی بوووووس و یه کوچولو گریه که نذاشت بیشتر بشه.....

عاشق این بودم که باهاش باشم، حالا به هر صورتی ........

حتی از دور، از  فاصله ی چند قدمی ....دیگع اونموقع  که کنارم بود که  غیر قابل وصفه .........

براش یه شال خریده بودم.........

ما عادت داریم نصفه شب بهم هدیه بدیم......هـــه......

فک کنم ساعت 4:30 -5 بود که شالو بهش دادم.........

اونم بهم کلی چیز هدیه داد.........البته کلی هم خجالتم داد...........

عاشــقشممممممممم.........

عاشق چشماش،مهربونیاش، خنده هاش.........

ولی من خییییییلی خیییییلی بیشتر دوس دارم که بهترتر باهاش آروم شم......

بدون ناراحتی و عذاب وجدان....

اونم همینو دوس داره........

اگه چِشم مردم بذاره و ما رو به جون هم نندازن، ما همیشه با هم هستیم.....100%......

صب ساعت 7:30 مامان رفت بربری بگیره.....منم رفتم تو کاره دوخت و دوز.......

دوخت آستین بلوزش تا نزدیکای بازوهاش پاره شده بود ....

اومدم سوزن نخ کنم بدم بهش بدوزه.....وای خدا آخره خنده بود.......

دید نمیتونم نخ کنم گفت بده خودم نخ کنم.........نشسته بود رو مبل و بعد از اینکه سوزن رو نخ کرد به من گفت تو بدوز....

آخــــــــــــــی......قربونش برم من...............

گفتم چشــم و شروع کردم.....چن بار سوزن به دستش خورد........

دوختم ولی آخرش پارچه اضافه اومد.....نمیدونم چرا عقب-جلو شده بود......ترکیدم از خنده......

گفتم میخوای قیچی کنم این یه تیکه رو؟؟یا میخوای بشکافم از اول بدوزم؟؟؟؟.......

وای خدا اونجا خیلی خندیدم.......اونم میخندید.........

اون یه تیکه رو داد تو و گفت نع میرم خونه درست میکنم.......

مامان اومد و بساط صبحانه......من بازم اشتهام کور شد.......

همیشه با بربری نیمرو میخورما ولی یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم.......

خیلی ناراحت بود .....میدونستم علتش چیه.......

صب از یه ساعتی به بعد این شکلی شده بود......

و من هم از همون ساعت با اینکه خودمم خیلی ناراحت بودم ولی شروع کردم به چرت و پرت گفتن و شوخی کردن تا فراموش کنه و کمتر ناراحت باشه اما کمتر جواب میداد و همچنان ناراحت بود......

.ساعت 10 رفتن....باهاشون خداحافظی کردیم.............

اومدم بالا بعد از یکم جمع و جور کردن نشستم که درس بخونم.......بغضم ترکید و یه عــااالمه گریه کردم...........

بهش مسیج دادم و کلی معذرت خواهی.......چشمام انقد پره اشک بود که نمیتونستم نوشته هامو ببینم.......

ساعت 1:30 در حین درس خوندن چشمام بسته شد و ساعت 3 بیدار شدم.......

ساعت 4:10 اینا اس داد کجایی؟....داشتن میرفتن خونه مادربزرگ.......

منم حاضر شدم و سه سوت رفتم اونجا.......تقریبا با هم رسیده بودیم........نشسته بودن......

پذیرایی کوچیکی انجام شد و یکمی صحبت و شاید 20 دقیقه نشد که رفتن.......عجله داشتن....

رفتن به شهرشون............

اومدو خوشحالم کرد.......اومدو عاشقترم کرد......اومد و وابسته ترم کرد.......

رفت و بازم دلتنگم کرد..........رفت و باز باید روزا رو بشمارم تا دیدار بعدی............

خدا میدونه که چقدر مهربــــــــونه و مـــاهِ .............جاش تو قلبمه.......! 

چهار شنبه 10 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 69
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 101
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 6854
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 69
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 101
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 6854
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->