یه مسافرت یهوویی
سرکار بودم که مادر تماس گرفت که سریع بیا سمت خونه....
یکی از اقوام فوت کرده و قراره بریم تبریز....
چهارشنبه ساعت 2 از شرکت زدم بیرون....خونه نرفتم.....رفتم سمت یکی از ایستگا های مترو ساعت 4:30 خانواده اومدن دنبالم و از اونجا رفتیم...
عمو بزرگه هم با خانوادش و عمو کوچیکه تو راه بودن......دو ساعت دیرتر از ما حرکت کرده بودن....
عمو وسطی هم با خانوادش و مادربزرگ ظهر رفته بودن.......
ساعت 2:30 رسیدیم و تا کلید رو از دایی اینا بگیریم استخونام منجمد شد و به معنای واقعی یخ زدم تا حدی که داد میزدم.......شدیدا بارون میومد....یعنی سیل بود.......ساعت 3:30 خوابیدم تا 8:30.......
بازم یه خواب خوب و مفید.....صب که بیدار شدم فول آف اکسیژن بودم.......
مادربزرگ و پدربزرگ هم اومدن......
ظهر رفتیم غسالخونه.......چقققققد گریه کردیم......بیچاره زن عمو.....
بعد رفتیم جلو درشون.....
چه جمعیتی اومده بودن....
مراسم خاکسپاری......
فاتحه.....
روضه های زن عمو......
کلی گریه......
تا ساعت 56- اونجا بودیم....
بعد منو خواهر و برادر رفتیم خونه دایی کوچیکه مامانینا رفتن مسجد.......
الهه و دختردایی و زن دایی بودن.....بعد نادره اومد....
بعد رفتیم خونه دایی بزرگه چون کلید نداشتیم ؛ اینور اونور سر میزدیم...
با نادره وسطی بازی کردیم.....حمید رفت چیپس و پفک اینا خرید داشتیم میخوردیم مامان اومد و رفتیم خونه......
جمعه صبح رفتیم خونه زن عمو اینا و خداحافظی کردیم....حلوا درست میکردن و زن عمو باز اوج گرفت......ما هم گریه.
هی روزگار......
ساعت 1:30 راه افتادیم و اومدیم.....
شب ساعت 12 رسیدیم...البته با کلی قر و فر...... |