روز سه شنبه 95.3.18: اولین روز ماه مبارک رمضان...
..
روز چهارشنبه 95.3.19 :اولین روزی که در حالت روزه رفتم سرکار.....یکم سخت بود ولی نه زیاد ،خدا خیلی کمک کرد....ساعت 5 زدیم بیرون....خانواده خونه مادربزرگ بودن منم قرار شد برم اونجا ولی وسط راه پشیمون شدم ؛دیدم حال ندارم رفتم خونه خودمون و تنهایی افطار کردم...
روز پنج شنبه 95.3.20 : مادربزرگ و دایی و پدربزرگ افطاری خونه ما بودن......تا آخر شب با هم بودیم.....خوش گذشت......
روز جمعه 95.3.21 : مادربزرگ افطاری دعوت کرده بود پسر داداشاشو.....شیرین و فرحناز....ما و عمه اینا....میلاد جوجه هارو تو حیاط گرفت.....20 نفر بودیم .....
روز جمعه 95.3.28 : مهمانی دوم مادربزرگ بود.....فرزانه و وحیده ......میرمجید و اون یکی پسره که خوشم نمیاد ازش...سارا اینا رو هم دعوت کرده بود اما اونا نیومدن.......میلاد نبود جوجه هارو آماده کنه من درست کردم.....پره دود شدم.......16 نفر بودیم.....
روز پنج شنبه 95.4.3 : مهمانی و افطاری مادربزرگ......(مادره پدر)......من سرکار بودم رسیدم خونه دیدم مامان و داداش پیش پای من رفتن خونه مادربزرگ....خواهرخونه بود من کارامو کردم و گفتم یه چرت بزنم بریم ساعت 5 بود....خوابیدم تا 8.....بیدار شدم دیدم خواهر با پدر رفته ....پدر زنگ زد گفت بیدار شدی؟گفتم بله گفت الان عمو میاد دنبالت.....حاضر شدم رفتم پایین دیدم عمو ح اومد...... زن عمو و پسرعمو هم بودن..... از خونشون میومدن مثل اینکه...سوار شدم رفتیم خونه مادربزرگ و همه بودن.....خوش گذشت.......
روز جمعه 95.4.4 : مهمانی سوم مادربزرگ بود......خاله و دختر خاله و نوه خاله رو دعوت کرده بود که هم پاگشای شیوا بود هم افطاری...دم میلاد گرم جوجه ها رو آماده کرد......خیلی خوش گذشت.....شیوا دندونای عقلشو کشیده بود و بخیه خورده بود و دهنش باز نمیشد.......17 نفر بودیم.......
روز شنبه 95.4.5 : یکهو پدر زنگ زد و گفت واسه سه شنبه تو مشهد هتل گرفته و دوشنبه باید حرکت کنیم.......شب رفتیم خونه مادر پدر طی مراحل بسیار پیش رفته مخ عمو رو هم زدیم و سفر به مشهد اکی شد...بعد خونه مادره مادر و اونارو هم اکی کردیم....گفتن نه و فلان و بیسار گفتم دوشنبه آماده باشیــــــــــــد.....دیگه هیچی نگفتن.....
روز یکشنبه 95.4.6 : رفتیم سرکار.....حالا باید مخ سوپروایزرمون رو میخوردم که مرخصی بده.......درسته که کلا رو مخه ولی مرخصی داد....اون روز با دهن روزه حالم خداروشکر خوب بود و زیاد خسته نبودم و به جای 5 تا 6 موندم و آمارو رسوندم....دم آخر سوپروایزر گفت دعا کنــــــا زینب....گفتم محتاجیم به دعا؛ چشم حتما....اومدم خونه....نمیشد که هیئت رو از دست میدادم.....با خواهر و مامی و برادر رفتیم هیئت همیشگیمون.... .شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان هیئت حال و هوایی داره.......خیییییلی عالی بود و کلی حال داد....
....حاج حسین واسه علی دادمان دعا کرد......تو کما بود....
روز دوشنبه 95.4.7 و سه شنبه 95.4.8: بیدار که شدیم جمع و جور کردیم و ساعت 12 رفتیم جلو در خونه مادربزرگ.....بعد خونه پدربزرگ......نمازامون رو اونجا خوندیم.....بعد کم کم حاضر شدیم واسه رفتن.....من و خواهر و برادر مادربزرگ با ماشین عمو......مادربزرگ و پدربزرگ و مامان ماشین ما...... روز شهادت حضرت علی (ع)......سری پیش روز شهادت حضرت علی(ع) مشهد بودیم امسال در حال رفتن به مشهد.....
بعدازظهر تو ماشین بودیم که رادیو گفت علی دادمان امروز ظهر دار فانی را وداع گفت.......خدا رحمتش کنه.......
مادربزرگ همش میگفت کی میرسیم......عمو کل 950 تارو کولر گرفته بود.....من یخمک شده بودم ولی مادربزرگ گرمش بود......دم افطار رسیدیم شاهرود......انگار برف اومده بود انقدددر سرد بود.....
من پتو مسافرتی پیچیده بودم به خودم......پیاده شدیم تو یه پارک جنگلی افطاری آماده کردیم منجمد شدم رفت.....افطار کردیم راه افتادیم و رفتیم.....یه جا نگه داشتن راننده ها استراحت کنن که بعد بیخیال شدن و به مسیر ادامه دادن.....ساعت 6رسیدیم مشهد....و ساعت 7 رسیدیم دم هتل..... لالا.......
ظهر روز سه شنبه رفتیم حرم.....
به به.....السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا (ع).... هیچی دیگه کلی احساس خوب..... ...
اشک شوق......
اول بسم الله همدیگرو گم کردیم.....آخه 9 نفر بودیم دیگه....اتفاق میفته......
رفتیم نماز جماعت که دیر رسیدیم و تموم شده بود وخودمون خوندیم بعد که خلوت شد رفتیم زیارت......اومدیم هتل دوباره شب واسه نماز جماعت رفتیم و بعدشم که مراسم احیا (شب قدر)......
همه با هم تو صحن امام خمینی بود فک کنم کنار هم نشستیم .......
جوشن کبیر خوندیم.....سیل جمعیت میومدن میرفتن تو....من نمیدونم اینا کجا میرفتن.....ما دیدیم بیرون اومدنمون با خداست پاشدیم اومدیم بیرون بقیه مراسم روتو خیابون دنبال کردیم......بعد از تموم شدن مراسم قدم زنان رفتیم تا رسیدیم به هتل......
روز چهارشنبه 95.4.8 : امروز میخواستم برم حرم از صب تا شب خوش بگذرونم....البته تنها......خانواده میخواستن برن خرید من میخواستم برم حرم با پدربزرگ راه افتادیم رفتیم .....نماز ظهر و عصر رو رفتم رواق دارالحجه جماعت خوندم واومدم بالا....رفتم حرم دو ساعت اینا داخل بودم.....
تکیه دادم به دیوار و کلی لذت بردم.....بعد رفتم صحن انقلاب سر قبر آقای نخودکی فاتحه خوندم و نشستم همون جا......کار داشتم با آقای نخودکی.......بعد که کارم تموم شد رفتم جلوی پنجره فولاد.... اون پارچه سبزی رو که از اون خانومه گرفته بودم نیت کردم و بستم به پنجره فولاد......
رفتم واسه تجدید وضو ولی یه چیزی دیدم خریدم و دیگه نشد برگردم حرم.....
از همون صحن جامع رضوی رفتم بیرون به پدر زنگ زدم گفتم کجایید ؟گفت بازار رضا....گفتم الان میام.....رفتم اونجا اونا خرید کرده بودن.....یکم بعد رفتیم هتل......
شام خوردیم و دیر رفتیم حرم و تا صبح اونجا بودیم...با یه خانومه مجرد 55 ساله کویتی که فارسی هم بلد بود هم صحبت شدیم...با خواهر دوست شده بود....به خواهر عربی یاد میداد...فرق فی أمان الله و مع السلام رو گفت....خوش گذشت.. گفتم حالا که خلوته برم تلاش کنم ببینم میتونم دستمو به ضریح بزنم..رفتم و رفتم و رفتم و ضریح رو گرفتم....کلی خوشحال شدم.....
اومدم مامان رو بردم گرفته بودمش که فشار ندن اذیت شه...آروم آروم بردمش جلو و دو تایی دستمونو زدیم به ضریح.....اومدم دیدم مادربزرگ (مادره مادر) رفته که دستشو بزنه به ضریح ولی وایساده و میترسه بره جلو....رفتم کمک کردم و اونم مثل مامان بردم جلو...وسط راه میگفت من نمیتونم زینب دارم خفه میشم برمیگردم.....
نذاشتم برگرده و گفتم برو جلو ..رفت و خداروشکر دست مادربزرگ هم خورد....فقط این یکی مادربزرگ موند که اون نمیتونست بره میدونم.......
البته چیزی نیستا همین که از دور سلام بدی به آقا کفایت میکنه ولی خب آدم دوس داره دیگه......
نماز صبح رو خوندیم و همگی اومدیم هتل....
روز پنج شنبه 95.4.9 : صبح ساعت 4:30-5 بود از حرم اومدیم هتل یکم خوابیدیم ساعت 9 رفتیم پایین واسه صبحانه......برای نماز ظهر و عصر رفتیم حرم نماز ظهر و عصر و زیارت...........
شب هم رفتیم حرم ولی زود برگشتیم هتل .... وقتی داشتم بیرون میومدم از حرم کلی گریه کردم..آصن یه وضعی........ساعت 11 مشغول جمع کردن وسایل بودیم.....من دوس داشتم صب برم خداحافظی ولی گفتن نمیشه دیرمیشه....
من خداحافظی نکردم با امام رضا(ع).......
روز جمعه 95.4.10 :ساعت 5 صبح آقا جووون و مادربزرگ و فاطمه رفته بودن حرم....من تو خواب گفته بودم نمیام.......خوابالو بودم.....ساعت 8:30 رفتیم صبحانه......9:30 کلیدارو تحویل دادیم و حرکت کردیم به سمت تهران........روز قدس بود و سر و صداهای راه پیمایی تو مشهد داشت شروع میشد که از شهر زدیم بیرون.....برگشت خیلی راحت تر از رفت بود.....ساعت 8:30 رسیدیم خونه.......عمه خونه مادربزرگ شام گذاشته بود......دستش درد نکنه هم رفته بود خونه مامان خودش غذا گذاشته بود هم این یکی مادربزرگ......بعد از خوردن شام اومدیم خونه خودمون و جابه جا شدیم......
روز شنبه 95.4.11 : خوبه شیفتی که سوپروایزرمون واسم گذاشت با کلی التماس عوض کردم وگرنه امرو با کلی خستگی راه باید میرفتم سرکار....خونه بودم و جمع و جور و شب رفتیم خونه عمو وسطی....ما عمه اینا دو تا مادربزرگا و عمو بزرگه و خانواده....چهل روز از رفتن برادر زن عمو گذشت.....
روز سه شنبه 95.4.17 : شرکت بودم و عصر اومدم خونه.....حرفش بود که بریم تبریز یا نه....ولی همه دو دل بودن........حتمی نبود........عمه اینا اومدن خونمون....مثلا از مشهد اومده بودیم ندیده بودن مارو....تا 12 خونمون بودن....خوش گذشت.....
روز چهارشنبه 95.4.16 :عید سعید فطر مبارک.......خدارو شاکرم که یه بار دیگه بهم اجازه داد تا بتونم تو مهمونیش شرکت کنم......ساعت 8:30 مامان بیدار کرده که پاشو حاضر شو داریم میریم تبریز.....گفتم باووو بذار بخوابیم اونجا چیکار میکنیم آخه؟!.....هیچی دیگه 11 حرکت کردیم ...ساعت 5 بعدازظهر تازه رسیدیم زنجان بس که شلوغ بود راه ها....ساعت 10 رسیدیم خونه....جالبه برای اولین بار بود که خسته نبودم شام رو که خوردیم عمه و پسرعمه و عروس عمه و نوه عمه های مامان اومدن.....بعدشم که زن دایی و خاله و دایی مامان اومدن.....تا 1 مشغول بودیم
روز پنجشنبه 95.4.17: من و مامان رفتیم آرایشگاه....بقیه رفتن خرید.....شام مهمون داشتیم....دوستای پدربزرگ...عصر الهه و نادره اومدن دیدن ما.....کلی عکس انداختیم....
ساعت 9 اینا بود رفتیم خونه دایی اینا واسه شب نشینی.....هوا خیلی خوب و خنک بود.......تو حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم......بعد ساعت 11 رفتیم خونه اون یکی دایی مامی .....تا 1 اونجا بودیم و کلی خندیدیم.....فرزانه و الهه و نادره و بقیه .....
شب خونه دایی بزرگه مامان خوابیدیم........نادره هم اونجا موند و تا ساعت 3-4 فقط میخندیدیم.....
روز جمعه 95.4.18 : صبحانه رو خونه دایی اینا خوردم و رفتم خونه خودمون.....خاله مامان رفته بود ماکو....رفتیم باغ....آلبالو ، آلو، زردآلو چیدیم .....رفتیم خرید...من یه شمشیر پلاستیکی خریدم......عصر بازم رفتیم باغ ......
روز شنبه 95.4.19 :رفتم آرایشگاه......ساعت 2 راهی تهران شدیم.....عمو اینا هم بودن......شب ساعت 10-11 رسیدیم خونه......
روز یکشنبه 95.4.20 : اولین روز کاری بعد از ماه مبارک رمضان ....یکم سخت بود بعد از یه ماه عادت کردن به ساعت 5 دوباره ساعت 6 کارت تموم شه.....