اهل رفیق و رفیق بازیم........از هر جا یه سری دوست پیدا میکنم.....یکم حلاجی میکنم با خوباشون میمونم.....بقیشونو هم به عنوان دوست معمولی مورد خطاب قرار میدم......پس دوست هم انواع و اقسام داره.....
الان 8 تا دوست فابریک دارم......خدا همشونو حفظ کنه.....جزء اون خفنا هستن......
بگذریم.......
پیش دانشگاهی که بودیم......یه حس مزخرفی داشتم......چون بعد از 2 سال برگشته بودم به یه منطقه ای که ازش فرار کرده بودم.......تو کلاسی که بودم هیشکیو نمیشناختم........گذشت و گذشت......تقریبا با همه جور شده بودم......خصلت آدم باحال همینه.........
خب آدم وقتی یکم با کسی صمیمی میشه ازش شماره میگیره دیگه.......منم تو گوشیم خیلی شماره داشتم.....کم کم که با بچه ها صمیمی شدم ازشون شماره میگرفتم.......
اول سال اولین میز از ردیف وسط رو واسه نشستن انتخاب کردم ولی آخرای سال جای مشخصی نداشتم و هر سری پیش یکی می نشستم....یه روز که مونا نیومده بود رفتم پیش سپیده......یادش بخیر اون صحنه اومد جلو چشمم....
آخرای زنگ بود که اولین صفحه جزوه فیزیکمو باز کردم و گفتم میشه شماره تو داشته باشم؟؟؟ شماره موبایلشو داد.....خودم نوشتم.....گفتم خونتون؟؟؟ با یه حالتی که فکر میکنم میل نداشت بده چن لحظه مکث کرد....ولی شماره شونو داد.....اگه زیاد طول میداد منصرف میشدم.......بعدشم من شماره مو بهش دادم....
اون روز خیلی دورنیست.......یعنی خیلی ازش نگذشته .....دقیقا 14 دی 89 بود..........وقتی اومدم خونه شماره شو تو گوشیم سیو کردم.....
نمیدونم چن روز بعدش بود.....ولی یه روز که گوشیم تو شارژ بود دیدم مسیج داد :
با تو از خاطره ها سرشارم....
با تو تا آخره شب بیدارم.....
عشق من دست تو یعنی خورشید.....
گرمیه دست تو را کم دارم........
من اینو خوندم و خندیدم......کلا ذهنم از اول منحرف بود......چون روز قبلش مونا رو سرکار گذاشته بودم.....تصمیم گرفتم سپیده رو هم سرکار بذارم.......
گفتم : شما؟که یعنی نمیشناسمتو اشتباه مسیج دادی وبعد مسیج های دیگه رد و بدل شد و من فکر میکردم اونو سرکار گذاشتم و اونم از من بدتر فکر میکرد منو سرکار گذاشته....
اون شب خییییییییلی خندیدم..... اون موقع ها خیلی از این کارا میکردمو چقدر به این کارام میخندیدم....
سپیده هم که گفت دو تا داداش داره.......سپهر و سهیل.....گفتم چن سالشونه؟ گفت : 20 -22 یعنی الان 22-24 ساله هستن......... اون حسش یادمه که گفتم "اما اصلا بهت نمیاد دو تا داداش بزرگتر از خودت داشته باشی و من فکر میکردم اولین بچه ای".....
تا چن روز با داداشای سپیده سرکار بودم.....جالب اینجا بود که من هروقت میرفتم پیشش فکر میکرد میخوام یا سپهرشونو تور کنم یا سهیلشونو....ولی بعدا بهش فهموندم که بابا ما اهل این مسخره بازیا نیستیم......خودتو میخوایم.....
رفته رفته رابطه شدیدتر شد و با هم آشنا شدیم.......اواخر بهمن.....یا شایدم اوایل اسفند بود که من یه حسای دیگه ای به سپیده داشتم.......
وای ی ی ی ی......
داشتم میمردم .....ایام عید اون سال گریه میکردمااااااااااااااااااااا.......انقدر دلم براش تنگ میشد که نگو و نپرس.........کلی برنامه ریخته بودم که بعد از تعطیلات که دیدمش چه جوری بپرم بغلش....عین خل و چل ا میشستم رو به دیوار باهاش حرف میزدم.......یادمه چن بار فاطمه سر زده اومد.....گفت دیوانه شدی؟؟ داری با کی حرف میزنی؟؟؟
ای بابا اونا از کجا میخواستن بدونن که من کجاها سیر میکنم.......من قطره قطره وجودم داشت آب میشد واسه خاطره سپیده.......کافی بود سپیده فقط یه مسیج بده.......محو صفحه گوشی میشدم......چن دقیقه فقط همین جوری متنی که نوشته بود و نگاه میکردم......
چقدر وضعم خراب بود....... 
بعد از تعطیلات به محض وارد شدن به مدرسه هرکی از آشناها منو میدید میگفت سپیده دنبالته.......سپیده منظرته......فکر کن چقدر ذوق و شوق داشتم.......اما تو یه تایمی رسیدم که نشد بپرم بغلش..... حتی نتونستم بوسش کنم.....أه به خاطره اینکه سرصف بودن......اون روز طبق قولی که شب قبلش داده بود بعد از مدرسه منو مهمون بستنی سنتی کرد....سپیده یادته جوجه میخواستم؟؟؟؟؟؟
رفتیم یه جا نشستیم و بستنی خوردیم.......14 فروردین 90...........
از فرداش هی درجه علاقمندیم زیاد شد و کم کم کاملا دیوونه شدم.....اون موقع خیلی شرایط بد بود......چه روزایی رو گذروندم......هی دلم بالا ، پایین میشد.....تا حس میکردم دارم بهش نزدیکتر میشم ذوق مرگ میشدم تا دور میشدم بغض خفه م میکرد....
الان دوسش دارم، خیییییییییلی
چه باشه.....چه نباشه.......چه بخواد.....چه نخواد........چه باهام خوب باشه.....چه باهام بد باشه.......چه جزء دوستاش باشم چه نباشم......چه باهاش چت کنم چه نکنم......چه لیاقتشو داشته باشم چه نداشته باشم......
از ثابت کردن اینکه خیلی دوسش دارم خسته شدم.......چه باور کنه چه باور نکنه جزء آدماییه که همیشه به یادشم......حالا میخواد به یادم باشه یا نباشه.......باهاش قهرم نمیکنم.....چه قهر باشه چه نباشه.......عرضه قهر کردن ندارم......نه تنها با سپیده بلکه با هیچکس دیگه.......................................
تازه از این به بعد اجازه گفتن اینکه دوسش دارم رو هم ندارم......اما چه بگم چه نگم......تو همیشه بدون دوستت دارم......
اگه باهات دعوا میکنم اگه از دستت ناراحت میشم فقط به خاطره اینه که دوستت دارم اگه برام مهم نبودی تو هم میشدی عین تمام دوستایی که ازشون هیچ خبری ندارم...........
حس اینکه یه زمان دلم براش میلرزید دلمو میلرزونه........کم کسی نبود......به حد مرگ عاشقش بودم.......میگفت بمیر......واسش میمردم......گرچه همیشه میگفت نمیر لازمت دارم....
فرق الان با اون موقع اینه که دلم براش تنگ میشه اما دیگه قلبم با تاپ تاپش از حلقم بیرون نمیاد......عادی شدم.....با یادش نفس کم نمیارم......یعنی یه جورایی آدم شدم و مثه آدم دوسش دارم....... ولی هنوزم وقتی مسیج بزنه چن لحظه گیج میزنم....... هنوزم جزء بهترین هاست.....بهترین دوستم......بهترین خواهرم......چه منو به عنوان دوستش بدونه چه ندونه.....
چه لیاقت خواهر بودنشو داشته باشم چه نداشته باشم......دیگه برام فرقی نداره منو به عنوان آدم حساب کنه یا درخت.....مهم اینه که بهش عشق ورزیدم.....و این حس خوشایندی داره......مهم اینه که دوسش دارم حتی اگه ازم متنفر باشه......و فراموشش نمیکنم حتی اگه فراموشم کنه.....
فقط خواهشا دیدمو نسبت به خودت عوض نکن بذار اگه دروغم باشه تو رویاهای خودم سیر کنم......