الان که دارم این نو شته ها رو می نویسم در بهترین شرایط روحی و جسمی و ذهنی و فکری هستم ....................لپ کلام اینکه خیلی ردیفم...
وای خدا تازه دارم از زندگی کردن لذت می برم.......................قربونت برم!
آخ که چه لذتی داره زندگی کردن...................
عاشقتم خدا جون که همیشه هوامو داری، نمیدونم چه جوری و به چه زبونی ازت عذرخواهی کنم و بابت همه چی ازت تشکر کنم...........................ممنونتم خدا.
به خاطره عظمت و بزرگی این روز زینبتو به خاطره حرفای یک ماه پیشش ببخش.........................
هرچی دارم و ندارم به خاطره لطف بیش از حد تو............
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....................بهتر از این نمیشه!!!!!!!!!
دقیقا یک ماه پیش یه همچین روزایی بود که همش بغض میکردم و بابت سرنوشتم به خدا شکایت میکردم و ........................ چه ناشکری هایی که نکردم.......
من یعنی زینب کوچولو،بنده بی تجربت الان از همین جا بلند داد میزنم "عاشق برنامه ریزیتم ...............اینکه یه جوری همه چیومنظم و مرتب میچینی که آدم مات و مبهوت میمونه...........الان تازه دارم میفهمم که اگه اینجوری نمیشد پس چه جوری میخواست بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای خدانکنه جوره دیگه میشد!!!!!!!!!!
آره تموم شد،همه علاقه ای که به محل زندگی ای قبلیم داشتم!
برعکس روزای اول که منتظر فرصتی بودم که بریم خونه مادرجون اینا الان دیگه حوصله و اعصاب اینجور کارا رو ندارم، وقتی هم که میریم تا یکم از تایم معمولش میگذره ازشون میخوام که برگردیم خونه خودمون چه رسد به اینکه دوباره بخوایم برگردیم اونجا!!
امروز الهام گفت :به خاطره دانشگاه اومدید یا میمونید؟ خودم فقط لبخند زدم.
نرگس به جای من گفت :اگه مامانش ایناهم بخوان برگردن زینب دیگه برنمیگرده!
والا دیگه،کجا میخوان برگردن؟؟؟؟؟؟قرار نیس هی آدمو بکشونن اینور اونور که !!!!!!!!
خدا وکیلی رو نیس که یه چیز از سنگ پای قزوینم اونورتره،یکی نیست بگه: د آخه به خاطره تو اومدن اینجا دیگه!
خانم طالقانی گفتا...............................اون روزای اول خیلی باهام صحبت کرد
گفت عادت میکنی گفتم همه همینو میگن!!!!اما برگشت گفت:بهت قول میدم که عادت میکنی
جوری میشه که دیگه حاضر نیستی برگردی جای قبلیت، برگشتم گفتم عمرا این اتفاق بیفته!!!!!
اون موقع با این حرفا و دلداری ها قلبم ترک ترک میشد اما حالا .................اوه چی بگم که اصلا یه شخصیت دیگه شدم.
امروز نرگس با شنیدن حرفام کپ کرد و گفت زینب عقایدت خیلی عوض شده!
اینجا انقد بهم خوش میگذره که حاضر نیستم این لذت و با هیچ چیزه دیگه ای عوض کنم.
من و نرگس و الهام و شیدا و عاطفه ،5 تایی یه اکیپ زدیم به هم،انقد جور شدیم که خدا میدونه!!!!!!
فقط یه مشکلی هست که معبودم خودش در جریانه!
خدا جون خودت هرجور صلاح میدونی سرنوشتمو رقم بزن!
دوست دارم دست همه کسایی که یک قدم برام برداشتن و ببوسم و تا آخر عمر نوکرشون باشم.
بعد از خدا هر چی دارم از پدر و مادرم که واقعا فرشته های حقیقی هستن،خدایا راهنماییم کن تا آخر عمر نوکریشونو کنم..........
دست تک تک معلمام که نه، ولی بیشترشونو میبوسم که من هنوزم شاگردحقیرشونم!
خانم طالقانی کجایی که دلم برات یه اپسیلون شده!
هشت ماه کم نیستا،آخ جون 10-20 روز دیگه میبینمت!!!!!!
دلم برای بیت النور و حال و هوای بیت النور و برو بچ بیت النور خیلی تنگ شده.
وای اگه این ماه رمضون و محرم نبود چیکار میکردیم خدا جون؟!
خدا جون دیونتم 