ساعت 8 روز یکشنبه 13 بهمن بود که تماس گرفتن و خبر خواستگار جدید رو دادن ......دوباره داغون شدم......اون شب خیلی شب بدی بود.....همون خانمی که معلم کلاس اولم بود و همیشه میگفت من زینب رو خیلی دوست دارم واسه داداشش......
أی باااااااااااااباااااااااااا.......

با هزار جور پند ونصیحت راضی شدم که اجازه بدم که تشریف بیارن خونمون.....
روز چهارشنبه 16 بهمن ساعت 4:45 اومدن.......یه دسته گل بزرگ......4 تا رز سفید......4 تا رز قرمز..... و دو تا هم .......
شازده پسر گل رو داد دست مامان.......
خواهر + مادر + خوده خودش......
جورابای سفیدشو با پیرهن سفیدش ست کرده بود.......
واقعاً هندسام بود...
...به محض ورود تمام حرفای 1 ساعت قبلمو پس گرفتم.......البته بیشتر فیلم بازی میکردم......
کت اسپرت آبی نفتی......با شلواراسپرت آبی نفتیش تو حلقم........
منم سلام و علیک کردم و رفتم تو آشپزخونه تا اینکه وقت چایی بردن شد......أی ی ی ی ی بااااااااااااااابااااااااااااااا........
ساعت 5:05 بود چایی رو بردم.......بعدش برگشتم آشپزخونه......
صدام زدن برگرد بیا بشین اینجا......بععععععععله.......رفتم نشستم اون دور دورا.......خواهرش گفت اونجا که فایده نداره بیا بشین روبه روی ما.......هیچی دیگه داشتم آب میشدم ولی خب پاشدم رفتم اون طرف.......
کلاً خانواده سرزبون داری هستن......خواهرش با روی بسیار گشاده و لبخنده جذابی که به لب داشت گفت خب این آقا.......ما هستش..
...28 سالشه.....کارشو که میدونید.....بچه مومنی هستش.....لب به سیگار نزده......نماز خون......خیییییلی پسره خوبیه.....منم لبخند زدم......میدونستم پسره خوبیه......اونم که سرش پایین بود.....سر به........نبود ولی فقط پایین میز تلویزیون رو نگاه میکرد...
...هراز چند گاهی نگام به نگاش میفتاد اما تو دلم بلوا بود......
خواهرش منو یه جوره دیگه میشناسه.......یکم صحبت شد......بعدش گفت نمیدونم حالا هر سوالی هست بپرسید من در خدمتتون هستم یا اینکه اگه اجازه بدین برن صحبت کنن چون مهم خودشون دو تا هستن.....فقط قیافه که مهم نیست مهم انتظاراتی هست که از هم دارن البته قیافه هم مهمه ها ولی حرفاشون رو باید بهم بزنن چون جووونای امروز خودشون پسند میکنن و خودشون تصمیم میگیرن ......بعد به من نگاه کرد گفت اینجا میخواید صحبت کنید من تکون خوردم و با لبخند گفتم نه اینجا که.......پاشدم و به سمت گل پسرشون نگاه کردم و گفتم بفرمایید و خودم جلوتر رفتم داخل اتاق و برق رو زدم .......نشستیم.........
این از اون محمد هم که بچه کف هیئت بود مومن تر بود......گفت بسم االله الرحمن الرحیم توکل برخدا اولین سوال من از شما اینه که از همسر آیندتون چه انتظاراتی دارید؟ یهو دمای من رفت رو 186........هم خنده م گرفت هم گریه هم خجالت......گفتم یعنی چی؟ گفت این خودش 5 تا سواله که منتظرم جواب بدین.........گفتم اول اینکه یه سری واجبات رو انجام بده مثلاً من نگم پاشو نمازتو بخون و .....گفت خب اونا که حله دیگه؟.....گفتم هرچی .....یهو هنگ کرد گفت مثلا چی؟ گفتم هرچی.....آب دهن قورت داد و گفت اگه یه وقت نشد گفتم میتونم صبر کنم...سرشو به معنای تأیید تکون داد.....گفتم البته یه کوچولو........گفتم آدمی نیستم که حرف قبول نکنم گاهی اوقات هم راضی میشم........
گفت حجاب خییییییلی واسش مهمه ......از خانومای بدحجاب که هرروز دم مغازش میرن و میان بیزاره.......گفت خواهرم که از شما تعریف میکرد میگفت خیلی خوبه......میگفتم خب بازم بگو.......بعد میگفت من پریدم وسط حرفشو گفتم میگفت بیشتر خوبه...
...یهو دوتایی خندیدیم و گفت آره.....
...
زیاد صحبت نکردم چون نخواستم اسراره درونیم رو بریزم بیرون.....چون مطمئن نبودم این همونی هست که میخوام.....گفت از سوال نکردنتون مشخصه که انتظار زیادی ندارید.....گفتم آخه من دختر خوبی هستم..
...گفت إ؟ پس مثله خودمی.....
.....دوباره خندیدیم......البته لبخند......
گفت سالی 4-5 بار میرم چین و دبی.....واسه آوردن جنس......که 15 روز طول میکشه......اینم یکی از شرایط من هست یعنی تو خونه تنها هستین.....
أه ه ه ه کلی حرف زد.....من فقط شنونده بودم......گفت درستم تا هرجایی که خواستی بخون من اصلاً مشکلی ندارم......وسطش گفت من فک میکنم شما هم فک کن ببین چه سوالی داری.....منم خالی بندی گفتم یادم نیست متاسفانه.......فکرم جای دیگه بود......
کم کم پاهام داشت بی حس میشد که گفتم خب من فک میکنم 2-3 روز دیگه جواب میدم گفت بعله حتما..... شما فک کن منم فک میکنم.......بعد هم پاشدم.......و یه بفرمایید و یه تعارف و اومدم بیرون از اتاق........یه 10 مین یا 15 مین دیگه یعنی ساعت 5:40 اینا رفتن...مادرش بازم باهام روبوسی کرد و خواهرشم بغلم کرد....
....
مادره پدر + عمو کوچیکه اومدن.....شام خونمون بودن........مادره مادر با دایی کوچیکه رفت خونشون......آخره شب هم دایی کوچیکه با عمه اومد و ساعت 10 رفتن.........
شب ساعت 2 خوابم برد از بس فک کرده بودم............کلی هم با نرگس اس بازی کردیم و باهام حرف زد........