Lustrous moon & venus & love

God is one


یه احساس

زندگی همونجوری میگذره که خدا برنامه ریزی کرده.............ما که ندیدیم طبق خواسته ی ما برنامه هاشو تغییر بده......میدونم که آخرش همه چی اشکمو درمیاره..........انقدر مطمئنم که همین الانم اشکم دراومد..........

خوشم نمیاد از این ضرب المثل ها که همه تکرار میکنن.....همه شانس دارن ما هم شانس داریم.......

ولی خدا جون ای کاش یه کوچولو  اونچه که تو دلم میگذره برات مهم بود.......

ای کاش مثل همه یکی بود ولی همون بود...... همونی بود که میخواستم..........

خوشم نمیاد از این مسخره بازی ها.....

همیشه همه چی زوری بوده.......همیشه سره همه چی اشکمو درآوردی.........همیشه اجبار بالا سرم بوده........

بگو کمتر اعصاب منو خورد کنن.......بگو خیلی ناراحت میشم.........بهشون بگو که دیگه خسته شدم...........

تو که کاری نمیکنی........فقط نگاه میکنی........ببین......... آخه چقدر گریه کنم.......آخه چقدر بگم نععععععع......آخه چرا نمی فهمن؟!.......

هیشکی نمیفهمه.......همه نفهم شدن.......همه میرن رو اعصاب........همه مغزمو سوراخ میکنن......هر روز یه ماجرای تازه.....آخه خداااااااااااااااااا کی تموم میشه این داستانا؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......

یعنی چه جوری تموم میشه...........بازم زوری؟؟؟...................بازم اجبار؟؟؟.................بازم با کلی گریه؟؟...........

آه ه ه ه ه ه ه ه خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا زودتر تمومش کن حوصله شو ندارم................

 

جمعه 25 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

همین چند روز

روز دوشنبه 93.7.23: عیدغدیرخم بود........

دوس داشتیم یکی بیاد و یه کاری رو انجام بدیم ولی نشد که بیان و نتونستیم اون کار رو انجام بدیم...............

سردرگم بودیم که کجا قراره بریم......زن عمو بزرگم گفته بود سرخه حصار......

هوا سرد بود.....منجمد میشدیم.........

ولی بالاخره حاضر شدیم و ساعت 1:30 اینا بود رفتیم پیششون.......رفته بودن یه پارک نزدیک.........

عمو بزرگه با خانواده، دایی کوچیکه با خانواده، دو تا مادربزرگا........ما و عمو کوچیکه......جمعا15 نفر بودیم........

زیر بارون منقل رو به راه کردن و جوجه زدن.........بارون میومد و من یخمک شده بودم.......

رفتم پیش مادربزرگ و گفتم پتوتو به اشتراک بذار و یکم گرم شدم.........ناهار خوردن......من روزه بودم..........

بعد از خوردن ناهار رفتیم داخل چادر چون هوا افتضاح شد......

اونجا یه کوچولو گرم شدیم........و ساعت 3:30 اینا بود که اومدیم خونه مادره پدر .......

عصر آَش بلغور خوردن.......

اذان که داد و افطار کردم، رفتیم خونه مادره مادر ................یه دو ساعتی هم اونجا بودیم و شب خونه خودمون........

روز سه شنبه 93.7.22 : صبح ساعت 6:30 به همراه پدر رفتم سر قرار......

دم اتوبوسا بودم به عاطی زنگ زدم گفتم کجایید گفت تو اتوبوسن.....بعد ازم پرسید تو کجایی گفتم من تو راهم دیر میرسم گفتن چن؟...گفتم نیم ساعت دیگه یعنی 7:30 گفتن اتوبوس روشن شده میخواد حرکت کنه گفتم پس من نمیرسم شما برید منم میام عاطی گفت باشه و قطع کرد........به محض اینکه قطع کردم سوار اتوبوس شدم و رفتم داخل.......

شیدا از اون ته تا منو دید بلند داد زد خالی بنـــــــــــد.......

یکم خندیدیم بعد هرکی یه کاری میکرد......من تو اینستاگرام چرخ میزدم.......

شیدا و عاطی موسیقی گوش میدادن........

ساعت 8:30 رسیدیم....من سنگک خریده بودم......با گوجه و پنیر......رفتیم تو سلف نشستیم یه صبحانه خوشمزه زدیم......بعد رفتیم سر کلاس 9 تا 11.........استاد رفت گفت چون امروز ارائه ندارید میتونید حضور نداشته باشید و دیگه تا ساعت 3:30 نموندیم........

قرار بود نرگس بیاد.......پدرشوهرش آوردتش.......به من زنگ زد گفت بیاید بیرون.....

من پریدم رفتم بیرون شیدا و عاطی گفتن کجااااا؟؟؟؟؟؟......

بغل......بوووووس.........

بعدم به شیدا و عاطی پیام دادم بیاید بیرون نرگس اومده.......نرگس جلـــــــــــــــــــــف..........

رفتیم ساختمون اداری من کار داشتم........

بعد رفتیم پارک شهرک.........صحبت کردیم + چن تا عکس یادگاری.......

بعد رفتیم داخل شهرک.......کافی شاپ توچال..........4 تا فالوده بستنی......

به یاد قدیم و یه إکیپ قدیمی.........خودمون 4 تا......من و نرگس و عاطفه و شیداااااااا............

بعدم زدیم بیرون و با نرگس خداحافظی کردیمو رفتیم به سمت ترمینال............ساعت 12:50.............

با مترو برگشتیم..........ساعت 3:55 رسیدم خونه.........

خسته بودم و خوابیدم......شب تا 2-3 بیدار بودم.................

روز چهارشنبه 93.7.23: امروز ساعت 6 عموجان رسوند پیش اتوبوسا ........

شیدا نیومد.....من رسیدم و چند دقیقه بعد عاطی اومد و دو تایی رفتیم......

صبح بستنی عروسکی خوردیم.......ساعت 8:30 تا 11:30 سر کلاس بودیم......البته وسطش یه تایم رست داشت.......ساعت 12:30 اینا بود که عاطی رفت دنبال شیدا که ساعت 12 حرکت کرده بود.......

بربری خریده بودن +الویه......منم گوجه پنیر رو برده بودم........نشستیم سه تایی خوردیم.......

البته دوره میز گردمون جمعیت زیادی بودن......ملیحه....ربابه........سحر.......الهام.......و ما سه تا.............

بعداز اینکه خوردیم راهی ساختمون اداری شدیم البته قبلش من رفتم پیش خانوم قاسمی واسه کاره حذف و اضافه م.......

ساختمون اداری با خانوم........آز-پایگاه داده داشتیم........ساعت 3:30 ترمینال بودیم........

ساعت 6:30 رسیدم خونه.....

خیلی روزه خسته کننده ای بود.........اصلا خوش نگذشت......

از صب کسل بودم.........شب  هم کاره خاصی انجام ندادم..............

روز پنجشنبه 93.7.24: عصر مادربزرگ اومد خونون و بعد از کمی همه با هم رفتن بچرخن به جز من.....من نرفتم چون حال نداشتم....تا 6 خونه بودم بعد کم کم حاضر شدم برم خونه مادربزرگ...گیج میزدم....سرم به شدت درد میکرد.......

دلم خواست سپیده رو ببینم گفتم اگه خونه باشه چند دقیقه میرم جلو درشون......بهش زنگ زدم و گفت که هست......

از 6:15 تا 7 اینا پیشش بودم و از اینور اونور صحبت کردیم.....آخرین بار 8 اردیبهشت دیده بودمش که باهم رفتیم پارک محل.........یعنی  بعداز 171 روز (5 ماه و 16 روز ) میدیدمش...........مریض بود و داشت میکشید بالا.......یاده پیش دانشگاهی افتادم که هی میکشید بالا هی میگفتم نکشششششش................تو ماشینشون نشستیم که تو پارکینگ بود......ای بدک نبود......بعدم که خداحافظی کردم و رفتم خونه مادربزرگ.......شام خوردیم و بعد اومدیم خونه....

روز جمعه 93.7.25 : همه رفتن خونه مادربزرگ ولی من تو خونه بودم و جایی نرفتم.....یکم کارام عقب افتاده بود اونارو انجام دادم.......خیلی سردم بود.......شب ناپلئونی..........

چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

13مهر تا 18 مهر 93

یکشنبه 13 مهر عید قربان بود.......طبق برنامه هرساله روز عید قربان یا میریم خونه این مادربزرگ یا اون یکی .....

و رسمه  که کوفته تبریزی بذارن..........ولی من گفتم من تو خونه کار دارم به هیچ عنوان نمیتونم جایی برم......

پدر و برادر رفتن........

مامی موهامو درست کرد.....من موهای خواهر رو و در آخر ساعت 6:30 از خونه زدیم بیرون......

انقــــــــــــــد خوشحال شدم......وقتی که عاطفه زنگ زد و گفت منم با بابام میام......آخه گفته بود که چون مامانش نیست اجازه نداره بیاد ولی وقتی که گفت حاضر شده و قراره با باباش بیان خیــــــــــــلی خوشحال شدم.........

ساعت 7:15 اینا رسیدم دم تالار..........شیدا و شیما و مامان وباباش با عاطفه و باباش در حال صحبت کردن بودن......پیاده شدیم و سلام و علیک کردیم........

پدر برای اولین بار پدر عاطفه و شیدا رو دید.... وهمچنین مادر برای اولین بار مادر شیدا رو......

مامان و بابای شیدا تشکر میکردن از مامان و بابا  بابت اون شبایی که بچه ها شب رو موندن خونه ما و زحمت دادن......در صورتی که اصلا زحمت نبود.....ای کاش ما  هنوزم اونجا بودیو بازم از اون دلخوشی ها بود........

مامان شیدا به مامان گفت ببخشید این شیدا ،شیما به شما انقد زحمت دادن........ما میگفتیم شیما تو دیگه چرا انقدر زحمت میدی و میخندیدیم.........آخه شیما که اصلا نبود...مامانش رو حساب عادت میگفت شیما و شیدا درصورتی که عاطفه و شیدا خونه ما میموندن.....و بعد دوباره مامانش از بابا تشکر کرد..........

بعد از یه کوچولو صحبت منو مامان و شیدا و شیما و عاطفه و فاطمه رفتیم بالا ......مامان و بابای شیدا و شیما رفتن جایی...... بابا و برادر و پدر عاطفه هم باهم رفتن  قسمت آقایون..........

رفتیم بالا ساعت 7:30 بود عروس خانوم تشریف نیاورده بود........

ساعت 8 اومد......تا ساعت 8:30یا 8:45 داماد تو قسمت خانم ها بود........و بعدشم که اومدیم یه تکونی بدیم شلوغ شد و اصن حال نداد........تا مارفتیم برقصیم  نرگس  هم اومد پایین .......دوره نرگس میرقصیدیم........یهو نرگس دست منو کشید وسط باهم رقصیدیم و دورمونم خانمهای دیگه که بعد از چن مین با بچه های دیگه جابه جا شدیم............

یه جا هم بود که آهنگ بندری شد............ دوباره رفتم وسط با نرگس بندری رقصیدیم و دورمون حلقه زدن و باز جابه جا شدیم.......اونجا یه خانومه حال معنویمو بهم زد..........

نرگس رفت نشست همون جاها بود که یهو دیدم الهام داره با نرگس حرف میزنه و رفتم بغلش کردم و گفتم سلام عزززززیززززم...........با نامزدش تازه اومده بود......... بعد از سلام و علیک کردن با نرگس به من گفت مامان نرگس کجاست داشتم میبردمش پیش مامان نرگس که وقتی رسیدیم بهش گفتم ای وای ببخشید این خالشه....بیا برگردیم.....انقدر به هم شباهت دارن ......خاله هاش و مامانش........

وبعد بردم پیش مامانش.....

هیچی دیگه بعدشم شام ...شام خوردنی نرگس اومد پیش میز ما کلی تشکر کرد بابت رفتنمون و گفت که از صب بی حال بودم و آرایشگر میگفت تو امروز نمیتونی برقصی ولی وقتی شما رو دیدم کلی انرژی گرفتم....اصلا فکر نمیکردم بیاید....مرررسی که اومدین و از اینجور حرفا.....کلی هم عکس گرفتیم.......

نرگسم فرستادیم خونه بخت......

آهان یادم رفت بگم.......مامانش خیلی به من ابراز احساسات کرد......بععععله.......آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم هی منو بغل کرد و بووس مووس و این حرفا.........گفت ایشالا عروسی خودت زینب جووووون.....ایشالا خوشبخت بشی.....به فاطمه هم گفته بود من تو رو میبرم........

اومدیم پایین به بابای عاطفه گفتم عمو جان ایشالا قسمت عاطفه ....گفت خیلی ممنون ایشالا قسمت خودتون......به بابای نرگسم گفتم خوشبخت بشن .......گفت خیلی ممنون ...لطف کردین تشریف آوردین و بعد همه با هم خداحافظی کردیم و به سمت خانه و کاشانه راهی شدیم........

شب تا 2 پشت لپ تاپم بود......و 3 به بعد خوابم برد.........

روز دوشنبه 14 مهر خونه بودم و کار خاصی انجام ندادم فقط عصر یه سر رفتیم خونه پدربزرگ......

روز سه شنبه 15 مهر ساعت 6:30 با شیدا و عاطفه قرار داشتیم......سوار اتوبوس شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم.......ترم هفت رو هم شروع کردیم......ساعت اول زبان ماشین داشتیم با استاد حسن........استاد خوبی بود..... نسبتا خوب درس میداد........

بعد از زبان ماشین شیدا و عاطفه رفتن سر کلاس استاد امیراحمدی واسه آز-سیستم عامل من ترم پیش پاس کرده بودم......و من هم سر کلاس استاد حسن موندم........آخه شیوه داشتم که اونم استاد حسن برداشته بود.....برعکس زبان ماشین،شیوه خیلی کسل کننده بود.........

ساعت 3:30 تموم شد.........رفتم ساختمون اداری دنبال شیدا و عاطفه......با مترو اومدیم......تو مترو خیـــــــــــــــــلی خندیدیم.......سه تایی خل شده بودیم.......کلی فیلم و عکس گرفتیم.....

شعر نه نه ی شیدا...........

ساعت 8:30 رسیدم خونه......بسیـــــــــــــار خسته بودم........ساعت 10 چشام بسته شد......

روز چهارشنبه 16 مهر 93 ساعت 5:45 بیدار شدم......6:45 پیش اتوبوسا بودم و 8:35 دانشگاه......تو راه سه تامونم خواب بودیم..........شیدا که دیگه خواب خواب بود.....باز منو عاطی یه کوچولو بیدار بودیم.......صبح از ساعت 8:45 اینا ریاضی مهندسی داشتیم تا 11:30.....بعدشم تا 1:10 تو ساختمون اداری مشغول ناهار خوردن(پنیر،گوجه،خیار،بربری) بودیم.........بعدم با ملیحه و شیدا و عاطفه رفتیم کافی شاپ توچال.......

من و ملیحه فالوده بستنی خوردیم.....عاطفه طالبی بستنی........شیدا ویتامینه + آب هویج بستنی..........

برگشتنی هم خیلی خندیدیم........ساعت 6 خونه بودم.....................

راستی امروز ساعت 9 مادربزرگم اومد تهران......

روز پنجشنبه 93.7.17 :ساعت 11 بود رفتیم خونه پدربزرگ واسه دیدن مادربزرگ جووووووووووون.......

خونشون سرو سامون گرفته بود......این جمله رو خواهر گفت........ولی من گفتم خونه بدون اون صفا نداشت.......میمیرم براش........انقد که ماهه.....اونروز عصر عروسی یکی از اقوام بود....هتل هما....

روز جمعه 93.7.18:امروز قرار بود عاطفه بیاد خونمون...........ساعت 3:15 اینا بود گفت درو بزن....اومد بالا.......

پشت در بود بهش گفتم بویروز.....چون بلد نیست فکر که  حالا من چی گفتم و بد برداشت کرد و قهقه سر داد......گفت زینب ست نزدم.....گفتم جووووووووون عب نداره.....گفت اووووووووووه دروباز کن من برم پشیمون شدم...........گفتم دیگه دیره......خلاصه کلی باهاش شوخی کردم و خندیدیم.....خودم یخ کرده بودم و فشار افتاده بود......البته قبل اینکه عاطی بیادااااا..... پاشدم تو آب جوش نبات انداختم خوردم ........

برای عاطی چایی ریختم......لپ تاپش رو آورده بود ویندوز نصب کنم.....کار لپ تاپش رو شروع کردم....و خودمونم مشغول صحبت کردن شدیم.......تا 6:40 خونمون بود..ویندوز+ نرم افزارهای لازمه نصب شد.................بعد با هم رفتیم...

من رفتم خونه مادربزرگ.......خاله مامان و عروس دایی بزرگه مامی اونجا بودن.....

.شب همه دوره هم بودیم............

 

شنبه 19 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

8مهر تا 12 مهر 93

امروز  یعنی سه شنبه  8 مهر 93 ساعت 9 بیدار شدم....بعد از چن ماه تصمیم گرفته بودم برم خونه شیدا اینا کارامو انجام دادم و رفتم ..........ساعت 12:35 اینا رسیدم خونشون......چون دو تا بودیم نشد که بترکونیم.....ولی خوب بود......حسابی زحمت دادم.......فقط صحبت کردیم........

عصر مامانش اومد کمی هم با ایشون صحبت کردیم.......و بعد رفتیم بازارچه.......اونجا هم خوش گذشت....کوچولو خرید کردیم.........

چهارشنبه 9 مهر 93 هم تصمیم داشتم با الهام برم دنبال کارتم چون پست سمت محل اونا بود و هم به سپیده

گفتم که دارم میرم فلان جا اگه دوس داره بیاد........

که سره یه اشتباه دیدار با سپیده کنسل شد و با الهام رفتیم و کارت هم جور نشد ....باید به الهام یه کتاب میدادم.......

و بعد رفتم خونه مادربزرگ و عصر هم خونه خودمون.............

پنج شنبه 10 مهر تو خونه بودم و کاره خاصی انجام نمیدادم.....

جمعه 11 مهر همه رفتن خونه مادربزرگ به جز من.........موندم خونه و همه جارو جمع و جور کردم..... باید عاطفه رو میدیدم و بهش کتاب میدادم و قرار بود اونم کارت عروسی نرگس رو برام بیاره......بهش گفتم بیاد خونمون.......

ساعت 4 اینا بود اومد خونمون ......کارت رو یادش رفته بود بیاره..........

خیلی کم در حد نیم ساعت شایدم 45 مین نشست و بعد دو تایی رفتیم .......اونو همراهی کردم تا سوار اتوبوس  بشه بره خونشون و من هم رفتم خونه مادربزرگ......هوا خیلی طوفانی بود.....فقط خاک بلند میشد........

رسیدم خونه مادربزرگ ........دور تا دوره خونه  پر بود......از همون دم در شروع کردم به دست دادن........عمو وسطی.....عمه.......عمو کوچیکه.....مادربزرگ......میلاد.....زن عمو وسطی که به پام بلند شده بود،روبوسی کردیم............زن عمو بزرگه.......و در آخر مامان.........و همون جا نشستم .......

همون اول بسم الله عموم شروع کرد به شوخی کردن......گفت زینب یکشنبه سرخه حصاریم......گفتم یکشنبه؟؟؟.....گفت آرره.....گفتم ما یکشنبه نیستیم....دعوتیم......گفت نع عروسی کنسله......میریم سرخه حصار گفتم کی کنسل کرد؟....مگه دوست توإ؟؟؟......خلاصه همینجوری سربه سر من میذاشت و میخندید......آخر گفتم شرمنده یکشنبه عروسی دوست منه ، ما هیچ جایی نمیتونیم بیایم بمونه واسه یه روزه دیگه.........

بچه ها طبقه بالا بودن....وقتی اونا اومدن شلوغ شد.......صورت دو نفرو بند انداختم........

رفتم دم در مینا اینا یکی از ابزارای کاره باباش دست بابا بود گفت ببر بده بهشون و تشکر کن.....هیچی یه نیم ساعتی با اون حرف زدم......

اذان مغرب و عشاء رو که داد همه نماز خوندیم و حاضر شدیم رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم حسنی..........

مراسم بود.......نشد بریم زیارت......درش رو بسته بودن..........تو حیاط نماز زیارت خوندیم و چون خیلی سرد بود سریع پاشدیم اومدیم بریم خونه......بیرون حرم کنار پارک یه نیم ساعتی همه نشستیم و صحبت کردیم و شب خونه.......اولین بارون پاییزی وقتی که خونه بودیم بارید.....صدای غرش خفنی هم میومد.....خدارو شاکریمممم......

شنبه 12 مهر روزه عرفه بود.......روزه بودم.......ساعت 2:30 رفتم مسجد محل........دعای عرفه رو خوندم و اومدم.........خوابیدم تا نزدیکای اذان........بعداز افطار من و مامی رفتیم بیرون واسه خریدن یه چیزی که اونم نشد و برگشتیم.......بعدشم داشتم آماده میشدم واسه عروسی نرگس.........  

شنبه 19 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات

19 شهریور قرارداد خونه جدید بسته شد...........

جمعه 21 شهریور ساعت 10 اینا  با دایی و عمه و میلاد رفتیم سرخه حصار......تا 5-6 اونجا بودیم خوش گذشت........

شنبه 22 شهریور ...............خونه.....

یکشنبه 23 شهریور آبجی رفت تبریز......

27 شهریور تولد داداش گلی بود......خودمونی گرفتیم......نشد بریم عروسی دخترعمه  ی پدر.......

تابستون تموم شد و پاییز شروع شد......

آخرین روز تابستون اثاثامون رو بردیم یه خیابون بالا تر........

اونروز از ساعت 6 بیدار شده بودم و تا 12 شب سره پا........

شب همه درجه یکیا اومدن خونه جدیده......

3 تا عمو ها، عمه م، دو تا دایی هام و مادره پدر...........

اولش اصلا حس خوبی نداشتم ولی به مرور بهتر شدم......

یک مهر بچه ها رفتن مدرسه.......آبجیم اثاث کشی داشت ........

سه مهر مامان با عمه ش تلفنی حرف زد........و با شنیدن یه جمله قلبم وایستاد....(ایشالا ..............یه سری هم میام.....).......ساعت 1-2 ظهر بود.....روزه پنجشنبه........دیگه تا شب بی حس بودم........فقط گریه میکردم.........نمیدونم چرا ولی اصلا حالم درست نمیشد.....د.عمه اس میداد اما نمیتونستم جواب بدم.......حالم اصلا خوب نبود......ساعت 5 بود با خودم گفتم ای کاش یکی بود باهاش میرفتم بیرون یکم حالم بهتر میشد......چند دقیقه بعد دیدم مینا اس داد میای بریم بیرون ؟...بدون اینکه چیزی ازش بپرسم گفتم باشه.....

تعجب کرد که چه جوری شد که سریع قبول کردم و گفت واقعن؟؟...گفتم آرره.....تو دلم گفتم خدایاشکرت........ساعت 6رو گذشته بود که اومد سر چهار راه و با هم رفتیم تو ایستگاه اتوبوس نشستیم ....گفت که منتظره دوستشه.......یکم بعد دوستش زنگ زد و ما رفتیم دم پاساژ.....

تا برسیم دم پاساژ با مینا حرف میزدم که دیدم یهو وایستاد.....دیدم هانیه جلومه......ای واااااااااااااااااااااااای هانیه جوون بی معرفتم........همدیگرو بغل کردیم.....و چن ثانیه مکث.....احوالپرسی...به مینا گفتم چرا نگفتی هانیه میخواد بیاد؟؟؟...گفت میخواستم سورپرایز شی......گفتم مرررررسی دیوونه خیلی خوشحال شدم.........قابل توجه ، هانیه رو بعد از عروسی مریم دیگه ندیده بودم......تقریبا 8 ماه پیش.......طبق معمول رفتیم جای همیشگی و بستنی إسکوپی سفارش دادیم.......و تمام اون چند دقیقه ای که اونجا بودیم رو حرف زدیم.....خیلی خوب بود......درسته از درون به شدت ناراحت بودم و به زور میخندیدم ولی خیلی تأثیر گذاشت یکم از ناراحتیم کم شد........

واقعن از دیدن هانیه خوشحال شدم......

بازم به ابروهام گیر داده بود......میگفت ماروزبه روز بیشتر میریم تو نخش این زینب رو هم هرسری میبینی ........بابا بردار دیگه.......چرا برنمیداری؟؟؟....گفتم خوبه دگه کجاشو بردارم گفت لااقل وسطشو بردار....گفتم وقت نداشتم......

از همه چی حرف زدیم....بعد رفتیم یه دور زدیم مینا هوس ذرت کرده بود.......یه دونه خریدیم شریکی خوردیم........

بعد از یک ساعت اینا داداش هانیه اومد دنبالش رفتن دنبال پرده هاشون......

منو مینا هم پیاده به سمت خونه هامون........

رسیدم خونه.....دوباره فکرم مشغول شد........فقط میخواستم گریه کنم.........چه حال بدی بود...................

یاده سپیده افتادم.....همون شب که گفت ردشون کردم.....گفتم چرا بذار بیان شاید خوشت اومد گفت نع آخه من کس دیگه رو میخوام......گفتم کی ؟ گفت برو فیس بوک میفهمی...........

اونشب هم همین حس رو داشتم......اون مسأله هم نقطه ضعفم بود.....اینم نقطه ضعف.........اونشب 3-4 ساعت گریه کردم و آخرش به سپیده اس دادم و گفتم دارم گریه میکنم........شروع کرد آرومم کنه.....گفت دیوونه چرا اینجوری میکنی؟........مگه چی شده؟......به نظرم گفت تو هنوزم بهترین دوست منی....(.پشت قبالم میندازم....باید بهش بگم یه رقیب داره....)....ولی از همون روز کم کم همه چی بهم خورد........یادم نمیاد چندم آذر 91 بود.......................

د.عمه اس میداد...........نمیتونستم جوابش رو بدم ولی عکسشو نگاه میکردم و اشکم قطره قطره جاری میشد..........از ساعت 2 تمام حرفای این 2 ماه اخیرش ناخودآگاه میومد تو ذهنم..........هرکدومش که یادم میومد گریه م شدیدتر میشد........

ای کاش مامان به عمه زنگ نزده بود.........

اصلا خوب نبودم.........بابا یه سوال ازم پرسید با سر گفتم نمیدونم و رفتم تو گل های فرش....گفت به چی فکر میکنی گفتم به هیچی..........

داغون بودم............

الان نمیتونم بگم اون کریستال شکست یا نه ولی خب اینم یکی از نقطه ضعف هام بود........

کاش انقد حساس نبودم..........آدمای بی خیال رو دوست دارم......اونا هیچی واسشون مهم نیست.......خیلی حرص نمیخورن......موهاشون دیرتر سپید میشه.......اما من رو همه چی حساسم .....اصلا خوب نیست.........

شب کلی اس داد......ولی فقط چن تاشو جواب دادم و چون حس شرح دادن حالمو نداشتم شب بخیر گفتم و خواب رفتم.........اون شب آبجیم خیلی ناراحت شده بود........صب بیدار شدم واسه نماز......خوندم،میخواستم دوباره بخوابم اس داد اگه بیداری خواهش میکنم جواب بده......گوشی تو دستم اشک تو چشام جمع شد.........مونده بودم چی بنویسم که یه اس دیگه داد و که چه جوری دلت میاد...............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...........گفتم الان بیدار شدم......میخواست بدونه چرا ناراحتم  منم نمیدونستم چه جوری بگم...............

از 6 تا 8 با اس باهم حرف زدیم..........و درآخر همه چی گفته شد.......بازم ناراحت بودم ولی بازم دلمو بدست آورد و خیلی از ناراحتیم کم شد.............

دوستششششششششششششش دارمممممممممممممممم.........خیــــــــــــــــــــــــــــــلی....................

اونروز یعنی جمعه  4 مهر خونه بودیم......عصر رفتیم خونه مادربزرگا.....به پدربزرگ کمک کردم....رفتیم دور دور..یه دوساعتی چرخیدیم.....برگشتنی رفتیم محل قبلیمون....با همسایه ها خداحافظی نکرده بودیم.....دیدیمشون و حلالیت طلبیدیم.....زهره خانوم نبود ولی خانوادش بودن .....در کل آدمای خوبی بودن.......بعدشم رفتیم خونه خودمون...............

اونروز احساس میکردم چون باهاش حرف زدم خالی شدم .....ولی شب وقتی میخواستم بخوابم یهو حالم خراب شد و با خودم میگفتم ای کاش پیشم بود............

گوشیش خاموش بود..........دوست داشتم آرومم کنه......گریه م بند نمیومد.....دستمال کاغذ در دسترس نبود و من شدیدا بهش نیاز داشتم.........یاده کاغذ دستمالی افتادم.......لبخند زدم و گفتم آجی گلم............

گوشی رو گذاشتم کنار ،سرمو گذاشتم رو متکا و خیره شدم به گوشی...........با خودم گفتم شایدم روشن کرد و اس داد..........

چن دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا خوابم ببره ولی نشد.......LED گوشی روشن شد..........ساعت 12 بود.........فقط خدا خدا میکردم خودش باشه..........آره خودش بود......حالمو پرسید.........و بعدش تا ساعت 1 باهام حرف زد........قربووووووووووووووووونش برمممممممممممممممممممممم............ازم میخواست گریه نکنم ولی من دو ساعت تمام گریه کردم............کنترل کردنش غیر ممکن بود.....اون بغض ها باید ترکیده میشد........

اونشب با چشای قرمز خوابیدم........

صبح روز شنبه 5 مهر زود بیدار شدم و اصلا حال و حوصله ی هیچ کاریو نداشتم.....دلم میخواست بازم بخوابم ولی نشد که بشه.........

حسم مثه روزای قبل نیست....اون میگه که همیشه هست ولی حالت من دائم البغض شده......عین شکست عشقی......

هی روزگـــــــــــــــــــــــــار............

بچه ها خبر دادن که دانشگاه از هفته دیگه شروع میشه........یعنی 15هم-16هم...........

درسته که دوران شیرینه ولی بی صبرانه منتظر سرکار رفتنم و میخوام که زوددتر درسم تمووووووم بشه.......

هدفم ، سرگرم کردنه ذهنمه نه خودم....... 

شنبه 5 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 63
بازدید کل : 6818
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 63
بازدید کل : 6818
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->