Lustrous moon & venus & love

God is one


از 24 تا 26 اردیبهشت.....

 روز پنجشنبه 94.2.24 : من نرفتم خونه مادربزرگ اما همه رفتن.......

 ساعت 8 شب بود که یه جورایی تصمیم گرفتم  برم ولی  بازم دو دل بودم که برم یا نه که آخر حاضر شدم و رفتم رسیدم دیدم هیشکی نیست جز دایی بزرگه......

همه رفته بودن پارک......یعنی شام رو برده بودن.....دایی کوچیکه اومد وسایل ببره منم باهاش رفتم پیش بقیه........

دو تا پسردایی بزرگای مامان با خانواده شون و دختردایی و دایی و زن دایی و دایی کوچیکه خودم و خودمون.......

همین که همه اومدن؛ بساط شام رو آماده کردیم چون احتمال بارندگی زیاد بود.....

شام رو خوردیم ولی بارون نذاشت چایی رو هم بزنیم.......انقد شدید شد که همه چیو جمع کردیم و فرار کردیم تو ماشینا.......

البته اون آخر آخرا زیر بارون ؛ سر حرفای مامان به دختردایی خیییییلی خندیدم......کلا خوش گذشت .....

این در صورتی بود که تا شنیدم مامان اینا رفتن پارک گفتم من برمیگردم خونه واسه چی رفتید پارک ؟!

ولی خیلی انرژی گرفتم.........

بارون که گرفت همه برگشتیم خونه مادربزرگ و تا ساعت 1:30 اینا اونجا بودیم و همه با هم صحبت میکردیم.....بازم خوش گذشت چون خیلی خندیدم.........

روز جمعه 94.2.25 : ظهر مامان و بابا و داداش رفتن خونه مادربزرگ.....منو خواهر خونه بودیم......عصر مامان و بابا اومدن با هم رفتیم خرید......شلوار مشکی.....لی له......رفتیم خونه مادربزرگ.....

دختر دایی و زن دایی و حمید اونجا بودن......شام خونه عمه جووون دعوت بودیم........

اصولا حاجت شکم زود برآورده میشه....عصرش تو فیلم جوجه دیدم دلم خواست......

بعدا که رفتیم خونه دایی  اینا دیدم شام جوجه س....کسایی که میدونستن من جوجه هوس کرده بودم همزمان با خودم گفتن إإإ حاجت شکم است دیگر.......

جای دایی مامان خالی بود.....ایشالا حالش خوب بشه.........

بعده شام دوره هم جمع بودیم که ساناز و سامیار اینا اومدن.....دیگه همه سرگرم اون دو تا شیطون شدیم و زمان از دستمون رفت.......آخره شب خونه خودمون.......

روز شنبه 94.2.26 : مبعث.......تا عصر خونه بودم......عصر با مینا رفتیم یه دور زدیم مینا واسه پسربرادرش کادوی تولد گرفت......

ساعت 5:25 رفتم و 6:25 خونه بودم........ساعت 8:20 رفتیم خونه مادربزرگ...منو خواهر و برادر.......

بالاخره مبل جدید خریداری شد.......بابا و مامان و مادربزرگ رفته بودن.....خوب بودن......

شام  رو خوردیم و اومدیم خونه...البته کلی دور دور کردیم...از 12:30 تا 2 اینا......

عـــــــاشق دور دورم......

پی دی إف پروژه م رو گرفتم و ایمیل کردم به استاد.......

یک شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................

 امروز آخرین روز کلاس هامون بود...........

یادش بخیر اولین روز کلاس هامون.........

امروز منو عاطی و شیدا با هم بودیم......

یادش بخیر اونموقع نرگس و الهام هم بودن.......

یادش بخیر اولین تماس تلفنی ای که با نرگس داشتم......

نتونسته بود آزمایشگاه کامپیوتر رو برداره ؛ زنگ زدم بهش گفتم عزیزم حذف و اضافه شروع شده برو سریع بردار تا پر نشده......

گفت ممنون که بهم گفتی و خداحافظی کردیم.......

خودم هم با مامان رفته بودیم داخل شهر دنبال کافی نت واسه همین کارهای دانشگاه........

درسته شب پیش خیلی ناراحت بودم سر یه سری مسائل و اگه امروز امتحان آز ریزپردازنده نداشتم

اصلا نمیرفتم دانشگاه ولی با اتفاقای امروز حالم فوق العاده خوب شد......

ساعت 10:30 اینا بود که سه تامونم رسیدیم دم اتوبوس ها.......طبق معمول رفتیم اون بالا........

تا دانشگاه صحبت کردیم.......

تازه راهی شده بودیم که یکی از بچه ها زنگ زد که عبادی نمیاد و امتحان کنسله..........

عجیب حالم گرفته شد که ای کاش نمیومدم.......

شیدا و عاطی کلاس داشتن......اما ساعت 2 شروع میشد....ما ساعت 12 رسیدیم.......

مجبور بودیم وقت تلف کنیم تا ساعت 2........دیگه خسته شده بودیم از نشستن تو سلف.....

به خاطره همین خوراکی خریدیم و رفتیم نشستیم تو اون پارک شهرک......

من بستنی خریدم واسه سه تامون.....شیدا چیپس و کرانچی......کلی گپ زدیم ویه چن تایی هم عکس یادگاری انداختیم.........

رفتیم سرکلاس زبان های برنامه سازی ......

تا 5:30 اونجا بودیم......انقد شیطونی کردیم......البته من که مهمان بودم.....

و خلاصه آخرین جلسه کلاس ها هم تموم شد......

برگشتنی از کوچه خونه قبلیمون رفتیم...... فیلم گرفتم.......

یکم جلو در خونه مون مکث کردیم ....شیدا سلام داد......یادش بخیــــر.....

یهو دیدیم درش باز شد و یه آقا اومد بیرون........

آ خ خ خ خ خ......

همون پسری بود که روز اثاث کشی بابا بهش گفت یه دیقه بیا اینجا یه سفارشی بهت کنم......یه چیزی راجع به خونه بهش گفت..........

من خودمو کنترل کردم ولی اگه خواهرکوچیکم اونجا بود طبق معمول اشکاش سرازیر میشد.......

رفیتم به سمت ایستگاه......تو راه یه بچه داشت نوشمک میخورد......دلم خواست گفتم بچه ها نوشمک بگیریم؟؟؟....

دوستان اکی بودن.....عاطی گفت من میخرم.....

رفتیم داخل و عاطی جووون  نفری دو تا نوشمک؛ یه نارنجی و یه صورتی برامون گرفت و تا سوار اتوبوس بشیم اونارو خوردیم.......

اتوبوس اومد.....طبق معمول رفتیم بالا نشستیم ....کمی صحبت و کمی هم موسیقی.........

از مترو اومدیم بیرون....

شیدا و عاطی رفتن واسه تولد تسنیم(دختردایی عاطی) کادو بخرن اما چون دیر بود؛من اومدم سمت اتوبوسا و به سمت خونه راهی شدم........

کسی خونه نبود......و خواهرم هم خواب بود......یه ربعی جلو در بودم و زنگ میزدم تا بالاخره بیدار شد.......

 

یک شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دو شب پرهیجان

 روز یکشنبه 94.2.20 : شام مهمون داشتیم.....دایی و زن دایی و دختردایی مامان با پسرش.......با مادربزرگ ودایی بزرگه.......

خوش گذشت......

روز دوشنبه 94.2.21: صب ساعت 7:30 رفتم خونه مادربزرگ فرم رو دادم به دایی......

برگ دلمه هم کندم از حیاطشون.....عصر ساعت 5 اینا مادربزرگ اومد و یک ساعت بعد تقریبا همه مهمون ها اومدن.......

دایی و زن دایی پدر، خاله و شوهرخاله و دو تا دخترخاله ها و پسرخاله  و عروس خاله......

عمه و دایی کوچیکه.....عمو بزرگه با خانواده ش ........عمو وسطی و خانواده ش.....عمو کوچیکه......29 نفر بودیم.....

خوش گذشت......همون شب خاله و شوهر خاله و دو تا دخترخاله ها بابا برگشتن تبریز........

یعنی بعده شام رفتن......ولی بقیه بودن و ساعت 11 اینا رفتن........ 

جمعه 25 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

خانم ....... <3

 ز: سلام خانم طالقانی جووونم......خوب هستید؟....خوش اومدید.....من الان دیدم!....94.2.8.......

خانم :سلام ممنون شما؟

ز: زینب.......

.......

خانوم: سلام خوبی؟......94.2.10......9:13......

ز: خیلی ممنون.....دلمون براتون تنگ شده آخه.....9:28......

خانوم: دخترم حالا چیکار میکنی درست تموم شد؟....11:45.......

ز: إن شاء الله این ترم، ترم آخره....

خانوم: خداروشکر،خب یعنی حالا سرت شلوغه....

ز: دیگه نفس های آخره.....

خانوم: واقعا....

ز: از شما چه خبر؟ الان کجا تدریس می کنید؟ساخت بیت النور تموم میشد  روی ماهتون رو میدیدیم......

خانوم :خب من خیلی گرفتار بودم....پدرم به رحمت خدا رفت و مارو تنها گذاشت برای همین خیلی حال مساعدی ندارم...الان همون شایستگانم و از بیت النور خبر ندارم....

ز: وااااای.....کی؟؟؟؟؟.......خدارحمتشون کنه،خیلی ناراحت شدم.......قربونتون برم من ناراحت نباشید....

خانوم:  قبل از عید،مگه میشه؟!....الهی سایه پدر و مادرت همیشه بالای سرت باشه....

خانوم: الان دلم برای بوسیدن دستهای زحمت کش پدرم تنگ شده......

ز: خدا بهتون صبر بده..........ممنوونم.....آخی......

خانوم : برای شادی روح پدرم دعا کن....

ز: یادمه میگفتید پدر من میگه من جام بهشته.....روحشون شاد....

خانوم : خوب شاگردی بودی ،همه چی یادته......

ز: عاشق!!

خانوم : دخترم مامان چطوره؟

ز:اتفاقا احساس کردم که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه چون بهم گفته بودید حال پدرتون خوب نیست ولی روم ند بپرسم......

خیلی ناراحت شدم،بازم خدا رحمتشون کنه.....مامان هم هست،سلام داره خدمت شما.....

خانوم :الان تهران هستید دیگه؟

ز: بعله 2 سال میشه برگشتیم.....

خانوم :سلام منو خدمت مادر گلتون برسونید.....

ز: چشم بزرگواریتونو میرسونم.....

خانوم :راستی شمارت عوض شده؟

ز: نه از اول همین بود!

خانوم :از خودت بگو چیکار میکنی؟........

خانوم: پس گوشی من قاطی کرده شمارت پاک شده بود....

ز: کاره خاصی نمیکنم فقط این ترم کارآموزی هم دارم اگه خدا بخواد میخوام برم و اگه بازم خدا بخواد ........

ز: آهان ،یه کوچولو ناراحت شدم گفتید شما؟!......پیش خودم گفتم خانم طالقانی مارو فراموش کرده.....

خانوم: خب دیگه وقتی منو بی خبر میذاری همینه دیگه....

خانوم :ایشالا موفق باشی و اون کاری که دوس داری قسمتت بشه....

ز: منکه همیشه مزاحم شما هستم.........

ز: ممنوووونم،ایشالا!

ز: خیلی خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم....

خانوم :نخیر....سرو گوشت که میجنبه ما رو فراموش کردی....دیگه من که می دونم.....شیطون......

ز: نه.........من جنبش ندارم،هنوزم همونم.....فراموشتونم نکردم......آدم مگه عشق اولش یادش میره؟؟؟! نع...

ز: تک تک حرفاتون یادمه.......

خانوم :من هم همینطور!.....

خانوم: اوه........

خانوم: مثلا چی؟

ز: گاهی اوقات واسه مامان تعریف میکنمو میگم یادش بخیر خانم طالقانی اینجوری میگفتن...

ز: مثلا میمونم آرایش کنه خوشگل میشه....

خانوم :خب من با تو صحبت کردم آروم تر شدم.....

خانوم :از خوبی هام میگی دیگه من که می دونم......

ز:شما که بدی ندارید که، کلا خوبید..

ز: مثلا اون تکه کلامتون که می گفتید "درستــــــه؟؟؟؟؟"......

خانوم :امیدوارم خاطرات خوبی برات داشته باشم......

ز: من خاطره بدی از شما ندارم

خانوم :خب پس خوب درستو یاد گرفتی......

ز: خنده....

ز: عکس

ز: به به....

خانوم : وای این خانوم خوشگله کیه؟؟؟هان؟؟؟؟

ز: نفسه......حالا هی بگید فراموشتون کردم.....ولی دستتون تند شده ها......

ز: قبلا میگفتید من تا بیام حروف رو پیدا کنم ک کجاست ، و کجاست کلی طول میکشه...دی.....من مثل شما نیستم که تند تند اس ام اس مینویسید......

ای جانمممم....

خانوم : خوبه واقعا!......به من انرژی دادی....از اینکه باهات صحبت کردم حالم بهتر شد.....

ز: خواهش میکنم من کاری نکردم....

خانوم : خب دیگه شاگرد شما هستیم......

ز: اختیار دارید....شما الان تو پیام دادن استاد شدید..

خانوم :کجاشو دیدی؟؟؟؟...

خانوم :خواهش میکنم....نمیخوای بخوابی؟؟.....12:39........

ز: وای شرمنده، من یکم بدخوابم زودتر از 3خوابم نمیبره!! ذوق زده شدم زمان از دستم رفت، شما بخوابید!....

خانوم :نه به خاطره خودت میگم....

ز: نه من دیر میخوابم....

خانوم :چرا بچه باید سر ساعت 9 بخوابه!!!

ز:.......مگه من بچه أم؟؟؟....

خانوم :نه بابا دیگه خانوم شدی....پس باید یه فکری برات بکنیم نه؟

ز: آستین بالا بزنید؟؟....

خانوم :دیگه وقتشه...

فکر کنم خودت زودتر آستین بالا زده باشی دیگه....

ز: نه زوده...

خانوم :چی زوده؟؟؟من که غریبه نیستم بگووو...

ز: ...ای جانم لبتون خندون باشه کلی خندیدم......ما از اوناش نیستیم.....

خانوم :ممنون دخترم.....شب بخیر خانم خوشگله......

ز: شب شما هم بخیر خانم طالقانی جان....12:50.......

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات3

 روز جمعه 94.2.4:  صب ساعت 4 خوابیدم......ساعت 8 بیدار شدم و دیدم دخی 6:43  مسیج داده که بستریش کردن و دعاش کنم... ......

خوابالو بودم یهو استرس گرفتم و بلند شدم و شروع کردم به آیه الکرسی خوندن.........انگار داشتن رخت میشستن......

همش با خودم میگفتم یعنی الان در چه حاله.......ظهر رفتیم خونه مادربزرگ اینا.....

همه اونجا بودن.......من اصلا حواسم جای دیگه بود......تا ساعت 4:19 که اس داد همه چی تموم شد........

آخ گل از گلم شکفت......و شروع کردم به گپ زدن باهاش و تبریک واسه قدم نو رسیده......

گفت که ساعت 7:40 به دوینا اومده اوووجولاتمون.......و یه عکسم از نی نی برام فرستاد........

خیلی خوشحال شدم......

بعد از خونه مادربزرگ رفتیم دور دور که پدر پیچید به سمت پارک لوله......

حدودا یک ساعتی تو پارک قدم زدیم و بعد خونه.......

روز شنبه 94.2.5: اشتباه بزرگی کردم و دیلیت أکانت کردم و داغون بودم.......روز مزخرفی بود....

روز یکشنبه 94.2.6 : بازم رو مود نبودم.......

روز سه شنبه 94.2.8 : صب با مامان رفتم و اقدام کردم واسه کد گرفتن......

بالاخره به هدفم رسیدم.....یه تصمیمی که چند ماه یا شایدم یک سال بود که گرفته بودم ولی جور در نمیومد  انجامش بدم رو انجام دادم!!!

فعلا مراحل اولیه ش طی شد........

عصر آش دندونی سامیار را خوردم.....عشقمممم آش دندونیه......

شب خییییلی دلشوره داشتم.....یه جوری بودم.....نمیدونستم فردا چی میخواد بشه.......و یه جورایی ذوق داشتم........

انقد فکرم مشغول بود که از ساعت 12 رفتم که بخوابم ولی 4 صب خوابم برد.........

روز چهارشنبه 94.2.9 ....

6 بیدار شدم...یعنی همش 2 ساعت خوابیدم.....

از چند روز قبل تصمیم گرفته بودم زودتر از روزای دیگه از خونه بزنم بیرون....هم واسه خاطره اینکه برم جایی همم اینکه به سرکلاس ریزپزدازنده برسم....

ساعت 7:40 از خونه زدم بیرون.......رفتم یه جا......

و بعد برگشتم به مسیر اصلیم و رفتم سوار اتوبوس شدم و راهی دانشگاه شدم......

تو راه با آبجی چت میکردم و موسیقی گوش میدادم......

 دلم خیلی گرفته بود......تا برسم به دانشگاه کلی گریه کردم.....

سر سه راه پیاده شدم و رفتم پیش مسئول آموزشی واسه گرفتن فرم کارآموزی.....

تا دیدمش گفتم سلام آقای......اومدم فرم کارآموزی بگیریم گفت مگه تو نگرفتی فررررررم؟؟؟؟.....

خندیدم گفتم نشد اونجا......خداروشکر حالش خوب بود و خندید گفت عب نداره برو درخواست بده بیام فرم جدید بدم.....

گفتم درخواست دادم......گفت باشه پس الان میام....

خلاصه اومد و شروع کرد به آماده کردن فرم من......یهو گفت تو پسوند نداشتی؟؟؟

خندیدم  و گفتم حذف کردم دیگه و بعد  گفتم چه خوب یادتون مونده.....خندید گفت آرره یادمه......کلا رو مود بود....

بعد گفت چی بود و اونجا کجا میشه و پدرتم حذف کرده یا نه و راجع به آشنا پیدا کردن تو جایی و اینا حدوده 10 مین صحبت کرد تا فرم آماده شه.......

بعد رفتم فرم رو بدم رئیس امضا بزنه مسئول اداری از طرف رئیس امضا زد و مهر کرد بعد گفت میخوای بری فلان جا کار کنی؟؟؟؟......فلان کارم میکنی؟؟؟؟؟

گفتم ای بابا این سومین فرمه که میگیرم هنوز جور نشده برم.........گفت ایشالا اینجا میشه......گفتم ایشالا و تشکر و اومدم بیرون.......

رفتم ساختمون بالا........طبقه چهارم و دیدم همون لحظه استاد هم اومد با پسرا.......

رفتیم سر کلاس و .......تقریبا 20 مین گذشته بود شیدا و عاطی اومدن.......

معصومه خانی نیا هم اومد......ساعت 2 تموم شد و اومدیم اتوبان سریع سوار اتوبوس شدیم.....

شیدا و عاطی جلوی من نشسته بودن و من صندلی عقب با یه خانومه دیگه.....

شیدا و عاطی میخواستن برن هفت حوض......ولی من نرفتم و باهاشون خداحافظی کردم........ا

صلا رو مود نبودم و خیلی دپرس........جوری که اگه خیابون نبود میشستم یه گوشه و فقط گریه میکردم........

تو راه شخصی  رو دیدم که توجه منو به خودش جلب کرد.......رفتم پیشش و کلی صحبت کرد و بهم انرژی داد..........

یعنی کلا حالم عوض شد........از درون حالمو درست کرد......

خیلی خوشحال شدم وتشکر کردم و به راه خودم ادامه دادم.....

وقتی که داشتم میرفتم یهو با خودم گفتم ببینااااا قسمت بود با شیدا اینا نرم..........

چقدرررر خدارو شکر کردم  که حالمو درست کرد......

یعنی این حرکتی که زد باعث شد 15 روز زودتر حالم درست شه......بازم شکرت......

ساعت 5 رسیدم خونه.....تا 7:25 بیدار بودم بعد خوابیدم تا 8:50.....

شب پدر و عمو بزرگه و خانوادش و مادربزرگ رفتن تبریز........

آخه دایی مادربزرگ فوت کرده بود.....

پدر خیلی اصرار کرد که ما هم بریم ولی ما راضی نشدیم..........

روز پنج شنبه 94.2.10 : ظهر ساعت 2:30 تا 6 با دوستم مونا بودم.......

شام خونه سارا اینا دعوت بودیم.....ما و عمه اینا و دایی بزرگه و عمو وسطی و عمو کوچیکه.....

خوش گذشت......اون دو تا شیطون فقط دل میبرن.....خصوصا ساناز.....

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات2

 روز چهارشنه 94.1.26 : دانشگاه درس ریزپردازنده.....

روز سه شنبه 94.2.1 : امروز ساعت 7-8 بیدار شدم.....ساعت 10:40 از خونه زدم بیرون........12:10 با شیدا رسیدیم دم اتوبوسا......

عاطی چن مین زودتر اومده بود و جا گرفته بود........تا دانشگاه صحبت کردیم....

رفتیم ساختمون اداری تا عاطی فرم کارآموزی رو بگیره....سه تامونم شدیدا گرسنه بودیم و ضعف کرده بودیم.....

ولی وقته غذا خوردن نبود....نفری یه بستنی خریدیم خوردیم تا ته دلمون رو بگیره....من قیفی....عاطی کیمی....شیدا لیوانی......

ساعت 2:40 سر کلاس بودیم.....و ساعت 3 امتحان شروع شد......

امتحان میانترم کامپایلر....ساعت 3:36 از دانشگاه زدیم بیرن و رفتیم ترمینال......

رفتیم کرج با مترو........شیدا و عاطی غذا خریدن.......

شیدا گوشت پلو ......عاطی کوبیده.......خوردن و رفتیم داخل مترو.....

البته منم چند قاشق از غذای عاطی خولدم..

مغز سرم درد میکرد و به شدت خسته بودم.....

از طرفی لنزا و از طرفیم کفش ها....

آخر لنزارو درآوردم و پشت کفشارم خوابوندم.....

یهو دیدم شیدا و عاطی که داشتن پشت سرم میومدن دارن غش غش میخندن...

شیدا گفت زییییینب چرا کفشاتو خوابوندی؟؟؟؟؟ شلغ شلغ میره بالا پایین.....

و همش میگفت لنگ ت کو.......

تو قطار کلی عکس انداختیم و صحبت کردیم.......

طبق معمول راه 2 ساعته شد 4 ساعت....و من 8 رسیدم خونه......

دور از جوووونم ولی عین جنازه افتادم و خوابیدم......

ساعت 11 بیدار شدم و تا 5 صب بیدار بودم.....

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات

روز چهارشنبه 94.1.12 : شب عمه و دایی اومدن خونمون و تا آخره شب مشغول گپ زدن باهاشون بودیم........

روز پنج شنبه 94.1.13 : از اول تصمیم داشتم بیرون نرم......حس و حال 13 بدر رو نداشتم.....مامی آش گذاشته بود و خرت و پرتای دیگه......من و خواهر موندیم خونه و سایر اعضا رفتن 13 رو ، بدر کنن......ساعت 3 اینا بود اومدن دنبال خواهر و اونم بردن......من خواب بودم....شب رفتیم خونه عمه و دایی واسه عید دیدنی.......خوووووب بود.........

روز جمعه 94.1.14 : شب خونه عمو بزرگه.....

روز شنبه 94.1.15 : یادم نیست

روز یکشنبه 94.1.16 : عمو بزرگه با خانواده.....عمو کوچیکه با مادربزرگ اومدن خونمون......کلی صحبت با یه نفر......

روز دوشنبه 94.1.17 :یادم نیست.......

روز سه شنبه 94.1.18: امروز اولین روزی بود که در سال جدید کلاس داشتیم......قرار بود 11:30 آزادی باشیم......

ولی حاج خانومای محترم عاطی و شیدا 11:10 بود که خونه بودن.......سوار اتوبوس شدم و خودم رفتم و اونام با اتوبوس بعدی اومدن.......تا رسیدم  دم دانشگاه دیدم ملیحه خانوووم هم دارن تشریف میارن.....

وایسادمو سلام و علیک کردیم و رفتیم داخل......تو پلاستیک بربری ای که تازه خریده بودم و رو دید و خندید......رفتیم داخل و نشستیم تو سلف.....ساعت 1:05 بود ......کلاس ساعت 2 شروع میشد.......

با ملیحه کلی گپ زدیم از عید و تبریز صحبت کردیم و ......یه نیم ساعت چهل مین بعد شیدا اوووومد.....از جای برخواستیم و لوبوسی کلدیم.....و تبریک سال جدید......

اومد نشست و مشغول صحبت شدیم......چند دقیقه بعد عاطی اومد.......با عاطی هم همون حرکتهارو انجام دادیم یعنی لوبوسی اینا و بعد نشست......تا 2 مشغول صحبت بودیم......

عاطی یه سر رفت پیش استاد محبوبه.......رفتیم سر کلاس........سمانه و سمیرا اومدن و لوبوسی.......ما رفتیم پیش قاسمی واسه خاطره طراحی شی گرا که بدنش دست استاد محبوبه........

بعد دیرتر رفتیم سر کلاس استاد اومده بود.....ساعت 4 کلاس تموم شد.....رفتیم تو نمازخونه من و عاطی نمازخوندیم.......بند انداختن و دلقک بازی و کلی خنده......

شیدا : خیلی وقت بود اینجوری پیش هم نیفتاده بودیم.........

بعدم راه افتادیم به سمت خونه........وسطای راه به پدر و عمو ملحق شدم و با هم رفتیم خونه.........

شب خاله  و پسرخاله مامان واسه عید دیدنی تشریف آوردن خونمون.......

روزچهارشنبه 94.1.19 : امروز قصد نداشتم برم دانشگاه........ولی به خاطره امضای استاد مجبور شدم یه سر بزنم......عاطفه و شیدا زودتر از من رفته بودن چون کلاس داشتن ولی من 12:30 رفتم و تا رسیدم استاد یه امضا پای برگه کارآموزیم زد و با شیدا و عاطی برگشتیم به سمت خونه هامون.....

من رفتم تو ایستگاه ....شیدا و عاطی رفتن ترمینال.......رفته بودن جا بگیرن.....سوار شدیم و اومدیم......من که دم محل کار پدر پیاده شدم .....عمو اومد دنبالم و سه تایی با پدر رفتیم خونه........شب کاره خاصی انجام ندادم.......

روز پنجشنبه 94.1.20 : صب با دایی رفتیم جایی که باید میرفتیم ولی موند برای شنبه......از 9 تا 1 طول کشید.....جلو در خونه مادربزرگ پیاده شدم .....

یه سر زدم و بعد خونه خودمون......عصر سارا و نادر برای عید دیدنی اومدن خونمون و به اصرار ما شام رو هم موندن.....وای که چقد نی نی هاشون نخودی شدن.....کلی سرگرم شدیم باهاشون.......ساناز خیلی بامزه شده.......

 

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 6824
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 39
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 71
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 6824
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->