جووووووووووووووووووووون بــــــــــــابـــــــــا جووووووووووووووون.......
چقدرررررررررر خوش گذشت....
11 مرتبه دیدار داشتم با عوووووشقم......
اول که ما رفتیم خونشون به صرف ناهار و دیگر موارد........اونروز که همو بعد از 83 روز دیدیم.......28 اسفند 93...
چوخ خوش جشده.......وقتی که همه نماز جماعت تشکیل دادن تو اتاق بوسه بارونش کردم......
دلمون براشون تنگ شده بود خب........
یه بارم وقتی که داشت غذا میکشید رفتم پیشش که کمکش کنم بعد گفتم چطوری عشقم؟؟؟....نگام کرد و خندید.....
پاشدم به همه میوه بگیرم به دخی هم تعارف کردم گفت مرسی نمیخورم،
گفتم حالا یه دونه بردار یکی برداشت گفتم از این یکیا هم ؟؟....خندید.....خیلی باحال بود ......
بعد به من میگه دیوونه ای دیگه.....خب چیکار کنم دارم تعارف میکنم دیگه......
اونروز عصر فول آف انرژی بودم......
مرتبه دوم همون شبی بود که واسه عید دیدنی رفتیم خونه عمه اینا.....
حاچ خانوم هم اونجا تشریف داشتن و سه عدد بوس نثار هم کردیم........1 فروردین 94........
مرتبه سوم فرداش بود که اونا خانوادگی واسه عید دیدنی اومدن خونه ما....دیگه روبوسی نکردیم.....2 فروردین 94...
مرتبه چهارم عصر همون روز بود که همه داشتن میرفتن بیرون منم رفتم دنبالش و با امیر اومدن خونه ما......ولی فقط یه ساعت پیشم بود......هرچی گفتم بیشتر بمون اما نموند...............عصر 2 فروردین 94....
مرتبه پنجم روزی بود که خونه خاله بابا دعوت بودیم......ناهارو که خوردیم دیدم همه دارن با هم صحبت میکنن به پدر گفتم سوییچو عنایت کن من برم یه دور بزنم........فقط به این فک میکردم که چه جوری اون مسیر خونه عمه اینا رو برگردم ولی باید یه بار میرفتم تا ترسم بریزه......ماشینو روشن کردم و اومدم به سمت خونه عمه اینا.....به دخی گفتم که اومدم و جلو درشونم...میخواستم جلو در تو ماشین بشینیم ولی احساس کردم که زشته و دعوتش رو پذیرفتم و به اندازه 45 مین رفتم داخل.....یعنی 4:20 تا 5:05........خیلی خوش گذشت........
مخصوصا اون 10 مین آخر که رفتیم اون اتاق آخریه......هرهرهر........
مرتبه ششم هم روز حنابندون بود که بعداز رسوندن مامانینا به مجلس حنابندون رفتم جلو در خونه عمه اینا و دخترعمه رو بردم خونه خودمون.......خودمون دوتایی بودیم......از 9:20 تا 10:10 اینا.......چوخ دا گشح.......بسیار بووووسیدیم یکدیگر را.........از ساعت 10:10 تا 11:10 اینا امیر هم اومد........ نقطه بازی کردیم با آجی.....اون برد......
آجی 65 تا من 44 تا..........امیر با لپ تاپ نقاشی میکشید......آجی یکم برای من از رو کتاب خوند و من تایپ کردم........رو بازوش کلی نقاشی کشیدم........تقدیم با عشق.....قلب و اینا......ترکیده بودم از خنده......
یعععععالمه بغلش کردم...... کلی کییییف داد........
آخرشم خودم بردم رسوندمش دم خونه عمه اینا و بعد رفتم
دنبال خانواده چون زنگیده بودن که برم دنبالشون...ساعت 11 اینا بود...5 فروردین 94.......
مرتبه هفتم روز عروسی بود.......قبل از رفتن به قبرستون پیچیدم به سمت خونه عمه اینا.....به اندازه 5 مین نفس جان تشریف آوردن تو ماشین نشستن و یه کوچولو باهم حرفیدیم و بعد من برگشتم خونه و خانواده رو بردم سر مزار بروبچ.......اون شب مهمون خونه داداشش بود و نیومد پیشم...........منم خستــــه.....
از 8 تا 10 خواب بودم........6 فروردین 94.....
مرتبه هشتم روز پایتختی بود.......هـه هــه هـــه.......خانواده رو رسوندم به مراسم و بعد با دخترعمه رفتیم باغ های اون اطراف........دوربین رو برده بودم چون تو سرم یه فکرایی داشتم.......از ماشین پیاده شدیم و رفتیم چن تایی عکس انداختیم.......انقدددددد خوشحال بودممممممم که خدا میدونه........دوباره رفتیم سواره ماشین شدیم ولی حرکت نکردیم و باز بعد از چند دقیقه پیاده شدیم و رفتیم باغ کناری و کلی هم اونجا عکس گرفتیم.......و اونجا یه بیست دقیقه کنار هم نشستیم و گفتیم و خندیدیم البته دخترعمه بیشتر سایلنت بود......حتی بهش گفتم روزه سکوت گرفتی؟ خندید.....7 فروردین 94......
مرتبه نهم همون روزی بود که رفتم دنبالش و رفتیم تو اون خیابونه که دو طرف باغ بود چرخ زدیم و بعد رفتیم خونه ما......خیلی دوس داشتم پیاده بشیم و مثله اون روز یه کمی بشینیم تو اون باغ ها ولی نشد....تو خونه یکم همگی باهم حرف میزدیم تا زمانیکه مادربزرگ اومد و بعد ما رفتیم تو اتاق........چقدررررر بغل+ کلی بووووووس.....
یهو بهش گفتم قرار بود شیرینی بدی به من ....کو؟؟؟؟....گفت آوردم تو کیفمه.......سرمو کردم تو کیفش خندید....بعد خودش رولت هارو آورد بیرون.....یه دونه برداشتم و خوردم....چسبید......تا خوردم گفتم خب تولدت مباررررک خندید....گفت چون میدونستم رولت دوس داری گفتم بذار رولت بگیرم برای زینو گلم....گفتم مرررسی دیگه.....
سه تا از شیرینی ها موند که دادام مامانینا.....
زنجیر و پلاک وإن یکاد الذین کفروا رو خریده بود واسه دخملش...
تمام این مدت تو بغلش بودم.......
آهنگ زمانه رو گذاشتم......
سردیه این نگاه بشکن....فاصله سزای ما نیست....
من عشقت رو به همه دنیا نمیدم.....حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم....با تو میمونم واسه همیشه......اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم.....واست میمیرم.......جواب دنیا رو میدم....با تو میمونم واسه همیشه......
بغضم گرفت......که این همه دیدار و روزای خوب داشت تموم میشد.......
یه لحظه به این فکر کردم که تو خونه خودمون نشسته باشم و دلم برای دخی تنگ شده باشه.......
اشکم دراومد و سرمو انداختم پایین و گریه......
سرمو بلند کردم چشماشو نگاه کنم و بگم از همین الان که کنارتم دلم برات تنگ شده؛
دیدم اونم یه قطره اشک رو صورتش سرازیر شد...
خاطرات تو رو چه خوب چه بد حک میکنم....توی تنهاییام فقط به تو فک میکنم.....با تو میمونم واسه همیشه....
چشمای هر دوتامون پر از اشک بود.......
داشت گریه میکرد......
محکم همدیگرو بغل کردیم و کلی بووووووس........
اگه تنها بودیم این گریه تمومی نداشت......خیییییلی دقایق خوبی بود.......
آهنگ تموم شد....دوباره پلی کردم...... و دوباره تو یه حال و هوای دیگه بودیم.....
تا 10 مین همینطوری بود....بعد من گفتم گریه نکن.....بازم همدیگرو میبینیم.....تابستون کی میاید اینجا؟خندید و گفت نمیدونم.....
گفتم ببین از الان به فکره دیدار بعدیم....
یه بشقاب آش براش کشید مامان.....داشت میخورد ....منم ازش فیلم میگرفتم.....بعد قطع کردم و فقط نگاش میکردم......تکیه داده بودم به دراور و میگفتم زندگـی.....عشــق.....نفـــــس....جیگـــــر....بعد یهو گفت خــب؟؟؟؟ گفتم آخخخخخخخخ و افتادم رو زمین..........
همینجوری حرف میزدیم و همش میخواست بره....منم میگفتم باید شام بمونی........ولی آخر رفت و شام نموند.......ساعت 9:20 اینا بود که آقا م اومد دنبالشون...
با هم خداحافظی کردیم ولی امید داشتم که فردا صب دیرتر حرکت کنیم که صبحم قبل از رفتنمون برم باهاش خدافظی کنم........10 فروردین 94......
مرتبه دهم صب روزی بود که میخواستیم راه بیفتیم به سمت تهران.......5 دقیقه هم نشد ....مادربزرگ رفت ماستو تحویل بگیره منم سه تا بوس کردم دخی رو و بعد خدافظی.......
ولی بعد از چند دقیقه برگشتم و دوباره گفتم که بیاد جلو در......که اینطوری شد که دیدارهامون یازده مرتبه شد.......
نشست تو ماشین......یکم بهم نگاه کردیم و خندیدیم ......یه چن تا بوووووس و خدافظی..........
پیاده شد و بنده حرکت کردم به سمت خونه و بعد از نیم ساعت راهی تهران شدیم........11 فروردین 94.....ساعت 10 اینا..........