Lustrous moon & venus & love

God is one


آخرین پست شهریور

این روزا حسابی بهم خوش میگذره......

تو این یه ماه حدودا 7-8 تا تولد راه انداختم.....کلی همskip  کردم……

این آخریشم که تولد برادر جان بود......18 سپتامبر.......

دقیقا افتاده بود روز دوشنبه.....سال 85 هم که به دنیا اومد روز دوشنبه بود....قشنگ یادمه ساعت 10 10:30  شب بود که خبرشو بهم دادن که برادر دار  شدم......

به سلامتی 6 سالش کامل شده و وارد 7 سالگی شد.....دوره همی یه جشن گرفتیم و کادو مادو.....

دیگه داره آماده میشه وارد تحصیلات ابتدایی...

چقدر زود تموم شد  تابستون....اما خب، بد نبود ،خوش گذشت....

از  کلاس  ICDL  گرفته تا Dance  های دسته جمعی .....

از مسافرتها  و camp های فامیلی گرفته  تا گردش های دوستانه......

تولدارو که دیگه نگو و نپرس.....

و اما ، بازم بوی ماه مهر......12 سال بو کشیدیم..... درسته که هر سال برای خودش پر از خاطره بوده....اما هیچ سالی مثله سال آخر نبود.....اینکه سرم شلوغ بود و همه چی بهم پیچ خورده بود قشنگترش کرده بود.....همش تو تکاپو....قضیه کنکور و عشق به سپیده..... همش به هم قاطی شده بود.....ولی سپیده رو که میدیم همه چی خنثی میشد...همه مشغله ها از ذهنم میپرید......تمام فکرم محوه صورت ماهش میشد..... الانم دسته کمی از اون موقع نداره.....کلا جذاب هستن ایشون.....خدا عمرشون بده...

راستی  انتخاب واحدم کردیمو اکیپی میریم به جنگ درس ها.....دلم برای یونی تنگ شده......

خدا کنه عاطفه تنهامون نذاره.....اگه بره دلم براش خیلی تنگ میشه.......

فعلا............

پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

22 شهریور

قدیما چقدر زندگی کردن راحتر بود......کاش یکم قدیمی بودم......اقلا خیلی از پستی و بلندی های زندگی رو چند سال پیش گذرونده بودم...

اون موقع که ارتباطات فقط رفت و آمدها بود.....وقتی که همه چی محدود بود و اینهمه گستردگی ارتباطات وجود نداشت....

کاش میشد برگردم به چند سال قبل....زیاد نه ، فقط 5 سال پیش.

اون موقع که آرزوم داشتن یه لپ تاب بود......فقط لپ تاب.

اون موقع که به دوستم شیدا گفتم : "چه جوری یه ایمیل بسازم؟ "

اون موقع که تازه همه چی شروع شد....

ای کاش منم مثله خیلی از دوستای دیگم عشق سیستم نبودم....

خدایا چرا نمی زنی تو گوشم؟؟؟خدایا چه جوری میتونم همون زینب شم؟؟؟؟

همون زینب 5 سال پیش که اوقات فراغتشو با انواع و اقسام کتاب ها پر می کرد...

همون زینب که  وقتی دلش می گرفت فقط هانیه دلداریش می داد...

میگن تو آخرت آدما پشیمون میشن.....میگن خدایا  ای کاش هیچکدوم از آرزوهامونو برآورده نمیکردی....

من الان پشیمونم.....میدونم که دنیا و آخرتم بر باد رفته.....

سپیده کجایی؟؟ بیا کمک...............

یه سرچ کن ببین چه جوری میشه، آدم کلا خودشم delete  کنه؟

نه دوست دارم زندگی کنم نه خودمو آماده مرگ کردم.....

از مرگ می ترسم چون اونجوری که باید زندگی نکردم....

از زندگی کردن بدم میاد چون هرچی می گذره گناهام پر رنگتر میشه.....

یه مدت هاج و واج اینو اونو نگاه می کردم....با خودم میگفتم خدایا اینا انقدر ازت دورن.....چرا انقد گناه؟ یعنی عذاب وجدان نمی گیرن؟ چرا به هیچی اهمیت نمیدن؟

با خودم میگفتم یعنی چه جوری میشه که آدما اینجوری میشن......یه سری کارا که یه زمان براشون ارزش داشته بی ارزش میشه؟؟؟ چه جوری انقد بی غیرت میشن و غرق در گناه های جور واجور؟

اما نمیدونستم که گناه انقد.......

عین یه باتلاق میمونه.....آدم هی دست و پا میزنه بیاد بیرون....اما بیشتر غرق میشه......

وای ی ی ی ی خدا................

جمعه 24 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

17 شهریور 91

از قصد پست نذاشتم تا این فقط سپیده ها کاملا به هم وصل شه و هی پستام پر شه با سپیده.....جووووون

یعنی ی ی ی ی ی ی زندگیمه این سپیده..............

امروز 8 سپتامبره ..........

تو یکی از سال ها که 8 سپتامبر روز چهارشنبه بو د ، حوالی اذان صبح ، سپیده جون به دنیا اومد.....

هی روزها  گذشت و سپیده ما بزرگ شد......از فینگیلی بودن دراومد....مدرسه رفت......12 سال...........آخرین سالش بود.........آخرین ما ه ها بود......حتی آخرین روزای ماه های آخر بود که یه بنده خدا تازه از خواب غفلت بیدار شد.......أی که هی.......بهمن 89.......اسفند 89......فروردین 91......اردیبهشت 91.......خرداد 91......همین.......سهم اون بنده خدا همین چند ماه بود.....تو همین چند ماه تو زندگیش غوغا شد......هر روز که میگذشت وجودش به وجوده سپیده وابسته تر میشد.......کم کم آب از سرش گذشته بود که دیگه باید زحمتو کم میکرد.....تو اون چند ماه خیلی مایه زحمت شده بود.......میدونست که چند باره دیگه بیشتر شانس دیدن سپیده رو نخواهد داشت....

اما ورق برگشت و اتفاقای دیگه افتاد........................

الان یک سال و چند ماه از اون اتفاقا میگذره......الان همه چی فرق کرده......سپیده بعد از یه کودتای 20 روزه کلا عوض شد............

الان سپیده با اون بنده خدا زده به هم.............خیلی بهش لطف میکنه.........تا جایی که دیگه این بنده خدا روانشو از دست داده.................

خدایااااااااااااا بی نهایت شکر.......شکر که اینهمه اتفاق خوب افتاده............شکر که اونهمه اتفاق بد نیفتاده..............

خدایا امروز تولده عشقم سپیده س...........هرچی که دلش  میخواد در صورتی که صلاحش باشه بهش عطا کن................

سپیده جون ، خواهر عزززززیززززززم ، تولدت مبارک.......امیدوارم خداوند سالیان سال عمر با عزت بهت عطا کنه ،همیشه سالم و سرحال باشی ، تو زندگیت هیچی کم نداشته باشی وبه لطف خدا  هر روزت بهتر از دیروزت باشه......از همه نظر،ان شاء الله....

همیشه دوستت دارم....................................

 

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

3 شهریور 91

وفور نعمت که میگن همینه دیگه......یعنی هی سپیده رو ببینی هی تو وبلاگت پست بذاری.....بهتر از این نمیشه....امروزم رفتم پیش سپیده به خاطره هیچی....ولی خداوکیلی تمام کائنات زمین میگفتن نرو...یه اتفاقایی افتاد که تا اون آخرین لحظه نمی دونستم میتونم برم یا نه اما بازم عزمم رو جزم کردم و یه یا علی و سریع حاضر شدم....رفتم جلو در سپیده اینا.....تا اون بیاد پایین کلی کاره قشنگ قشنگ انجام دادم.....چه رویایی بود اون لحظه که رفتم تو جوب...البته من نه ها ،ماشین.....پیاده شدم هرچی بیشتر نگاه کردم بیشتر بغضم گرفت...یکم دیگه میرفتم عقب لاستیک عقبم تو جوب بود....وای ی ی خدا چه بدشانسی ای...اون از عینک....اون از بدحالی امروز.....اونم از این.....سپیده اومد پایین ....شاد و شنگول.... منم همون اول، دورا دور یه لبخند نثارش کردم...بنده خدا اومد درو باز کرد و نشست....اما من برخلاف همیشه به فکر چیز دیگه بودم....

سپیده:خوبی؟
زینب: سپیده بیرون رو دیدی؟
سپیده :نه چی شده؟
زینب: لاستیک جلو رفته تو جوب
سپیده:
چند دقیقه ای محزون بودم اما بعد از رسیدن اون چن تا افغانی حالم خوب شد....
افغانی ها: خانوم ما بلند میکنیم شما گاز بده و فرمون و کج کن.
من:اکی ی ی ی ی !
بالاخره بعد از یکم تلاش اومد بیرون......سپیده سوار شد و رفتیم....اولش یکم ارور دادم،از نظر روحی هم خوب نبودم....اما یکم که گذشت خیلی بهتر شدم.....
موتوری:خانوم تازه گواهینامه گرفتی؟
موتوری:خانم ماشین واسه باباته یا واسه مامانته؟
سپیده :ماله شوهرشه....
وای ی ی ی خدا،از دست این دختر.....
رفتیم و رفتیم... .درسته کار خاصی انجام ندادیم و فقط می رفتیم ولی برای شروع خیلی خوب بود...دقیقا نمی دونم چقدر تو خیابونا گشتیم اما آخرش برگشتیم جلو در سپیده اینا و مشغول گفتگو بودیم.....ساعت تقریبا 5:40 بود که با هم خداحافظی کردیمو من به سمت خونه حرکت کردم.....وقتی رسیدم یه استراحت کوچیک و دوباره با مادربزرگم رفتیم دور دور....یکم خرید کردیم ، کلی دوست و آشنا دیدیم و برگشتیم خونه.......
از اینکه ساعاتی از امروز رو در کنار سپیده گذروندم خیلی خوشحال بودم.....باورکردنی نبود...به قول دوستمون عاطفه،ما گاهی اوقات یه تصمیم هایی میگیریم که عجیب غریبه....یا همون وفور نعمت ناخواسته بگم بهتره....
خلاصه خیلی خوب بود...خدا قسمت کنه بازم از این نعمت ها...

شنبه 4 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

1 شهریور 91

عاطفه: بیا یه چیز بخریم بخوریم

زینب: نه ، من الان چیزی از گلوم پایین نمیره

عاطفه: به سپیده فکر کن که الان می خوای ببینیش، اشتهات باز میشه

زینب: اتفاقا دارم به اون فکر میکنم اما استرس دارم نمیشه چیزی خورد

ساعت 12:40  با عاطفه رفتیم پیش سپیده ، راستشو بخوای علت خاصی  نداشت ، همین جوری یهویی به خاطره هیچی این دیدار صورت گرفت

تا کاملا حاضر شه و بیاد پایین ما هم سرگرم علف های زیر پامون شدیم هی کندیم ، هی دیدیم در میاد...آخر نکندیم تا دیگه در نیاد....انقد لذت داره این انتظار ها.........

به خاطره اینکه تازه دیده بودمش نپریدم بغلش ، البته من خیلی دوست داشتم بپرما ، اما اصلا موقعیت پرش مهیا نشد....

عاطفه جان را همراهی کردیم به سمت اتوبوس و باهاش خداحافظی کردیم......بنده خدا به خاطره من راهش کلی دور شد....

واما سپیده جووووووون......

باز هم نازنین تر از همیشه درخشید

تیپ صورتیش تو حلقم..... دیگه ترکونده بودااا  یکی نبود بهش بگه آخه بابا سپیده جوون ، قربونت برم ،فدات بشم ،  مراعات حال مردمو نمیکنی مراعات حال زینب بیچاره رو کن.... بنده خدا با اون حالش وسط خیابون میفتاد رو دستت چیکار میکردی؟!هان؟!

خودت با چشمای خودت دیدی که وضعش چقدر وخیم بود...

 

یه دور که نه ولی یه نیم دور زدیم ، یکم سپیده جوووون صحبت کرد ، یکم من.....و اون نیم ساعت گذشت . بعدشم که 3 تا بوسه نثار همدیگه کردیم که تو اون گرما و آفتاب عجیب لذت بخش بود 

به قول برادر حال دادا......

سپیده ه ه ه ه ه ه ه  جووووووووووووووون، آی لاو یو شدید...........

پنج شنبه 2 شهريور 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 120
بازدید کل : 6875
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 90
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 120
بازدید کل : 6875
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->