وقتي حضرت عيسي عليه السلام از خداونددر خواست کرد کسي را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند عيسي را به پيرزني که در کنار دريا زندگي مي کرد راهنمايي نمود.
وقتي عيسي عليه السلام به سراغ آن خانم آمد، ديد در خرابه اي زندگي مي کند و با بدني فلج و چشماني نابينا در گوشه اي رها شده است.
وقتي حضرت عيسي عليه السلام جلوتر رفت ودقّت کرد، ديد پيرزن مشغول ذکري است:
« الحَمدُ للهِ المُنعِمِ المُفضِلِ المُجمِلِ المُکرِمِ»
خدايا شکرت که نعمت دادي، کرم کردي، زيبايي دادي، کرامت دادي.
حضرت عيسي عليه السلام تعجب کرد که او با اين بدن فلج که فقط دهانش کار مي کند، چرا چنين ستايش مي کند؟
با خود گفت که او از اولياي خداست ومن بي اجازه وارد خرابه شدم؛
برگردم، اجازه بگيرم و بعد داخل شوم.
به دم خرابه بازگشت و گفت:
« السَّلامُ عليکُ يا أَمةَ الله»
پيرزن گفت:
« وعليک السَّلام يا روح الله».
عيسي پرسيد: خانم! مگر مرا مي بيني؟
گفت: نه.
پرسيد: پس از کجا دانستي که من روح الله هستم؟
پيرزن گفت: همان خدايي که به تو گفت مرا ببين، به من هم گفت چه کسي مي آيد.
عيسي با اجازه آن خانم وارد خرابه شد و پرسيد: خداوند به تو چه داده است که اين قدر تشکّر مي کني؟ تشکّر تو براي چيست؟
پيرزن گفت: يا عيسي، آن چه به من داده بود از من گرفت،
آيا همين طور پس گرفته است؟
آيا وقتي مي خواست آن را از من بگيرد، به من نگاه کرد وپس گرفت؟
عيسي فرمود: آري، اوّل به تو نگاه کرده وبعد پس گرفته است.
پيرزن گفت: من به همان نگاه او خوشم. خدا اين نگاه رابه ديگري نداشته و به من کرده است؛
پس جاي شکر دارد...
*** *** ***
چنين پيرزني به خداوند وصل است در حالي که پيامبر هم نبود. در واقع استادِ حضرت عيسي عليه السلام شد.
امّا وقتي براي ما مصيبتي پيش مي آيد،
فکر مي کنيم خدا با ما قهر کرده است در حالي که برخي از آن ها جبران گناهان ماست تا خداوند متعال در آخرت ما را عذاب نکند،
برخي ديگر از گرفتاري ها به خاطر اين است که از خدا غافل نشويم،
برخي ديگر هم به خاطر اين است که خدا دوستمان دارد و مي خواهد به خاطر صبر بر مشکلات، پاداش بيشتري دريافت کنيم...