امروز یه اتفاق جالب افتاد
من اول صبح خیلی عصبانی شدم...
صبحانه رو خوردم و گفتم نمیدونم منظور خدا از اینکارا چیه..
..و یه چیزه دیگه و باحالت عصبانی از خونه رفتم بیرون....
فقط به زور به افراد خونه گفتم خداحافظ....
تمام مسیر فکرم مشغول بود...
رسیدم شرکت خواستم غذام رو بذارم تو یخچال سرمو که بلند کردم تقققق خورد به کابینت و من سریع سرم رو گرفتم اومدم این طرف یعالمه گریه کردم صورتم پر اشک بود....واقعن درد گرفته بود..
...
حالا همه زینب چی شد؟!
خانم......اومد گفت سرتو بگیر بالا ببینم چی شد زینب؟...آوردم بالا گفت چیکار کردی با خودت؟؟؟؟
به آبدارچی گفت یخ بیار.....یخ گذاشتم رفتم جلو آیینه دیدم ترسیدم .
....خدا واقعن رحم کرد اگه یکم بیشتر باز میشد باید میرفتم بخیه میزدم...
...
واااااای.....خدااااا....
تمام روز همه همکارا حالم رو میپرسیدن....
فقط ترسم از خونه بود....با خودم میگفتم الان برم خونه مامان و بابا میخوان بگن حواست کجا بود؟!
شب رسیدم خونه جوری وارد شدم که کسی ندید.....
نشسته بودم که یهو پدر دید و گفت سرت چی شده؟
خندیدم و گفتم صب با خدا دعوا کردم...اونم آروم زد در گوشم....
..
یهو مامان گفت چی شده؟؟
اومد تا دید گفت من صبح بعد از اینکه رفتی خوابیدم.....تازه خواب رفته بودم که خواب دیدم تو حالت بده....
سرپا وایستادی ولی داری میفتی رو زمین....
همش داد میزدم میگفتم زیییییییینب.....
داشتم تو خواب گریه میکردم دور از جونت انگار داشتی جوون میدادی.....که از خواب پریدم...
مامان که داشت تعریف میکرد اشکش اومد..
...قربونت برم مامان خوووووبمممم.....

یهووووو با خودم گفتم چقددد حرف بدی زدم امروز..
...تو برنامه ریزی خدا دخالت کردم.....
...
خدا ببخشید..

...
دوستام میگن چقددد خدا حواسش به تو هست.....گفتم خدا حواسش به همه کس و همه چیز هست.....
گفتن نه تو واسش عزیزی که اینجوری بهت نشون داده که حواسش به همه کارات هست...
..
عزیز!
من.....پراز گناهممممممم.....
...
گناهکار عزیز میشه مگه؟!......
واقعن خدا اگه بخواد در عرض یه سوت همه چی درست میشه.....حتما نمیخواد دیگه.....
این واسه هزارمین بار که بهم ثابت شد....
...
پارسالم وقتی که شب و روزم شده بود گریه و زاری و دعا و نذر و نیاز .....
یه خواب عجیبی دیدم که هنوزم که هنوزه وقتی یادم میفته تنم میلرزه......
دیدم رو مبل نشستم دو نفر قد بلند و نورانی (نور سبز) اومدن خونمون.....هیچکس نبود و تو خونه تنها بودم.....
من همونطوری رو مبل تو شوک بودم و حسابی ترسیده بودم....اینام جلوم با فاصله وایستاده بودن...
من همش میخواستم بپرسم شما کی هستید؟...ولی نمیتونستم.....فک م داشت میلرزید...هرچی میخواستم حرف بزنم لرزش فکم نمیذاشت.....گریه میکردم ...ترسیده بودم......با دستم فکم رو نگه داشته بودم که نلرزه...
..
دیدم نمیتونم بپرسم شما کی هستید....به در نگاه کردم گفتم بذار از خونه برم بیرون بیام اینام حتما میرن.....
رفتم بیرون بعد از یکم چرخیدن برگشتم خونه دیدم اونا هنوز اونجا وایستادن...
..وای خیلی ترسیده بودم.....
همچنان فکم میلرزید.....از خواب پریدم...تا حالا اونجوری از خواب نپریده بودم.....فکم تو بیداری هم میلرزید...

این خوابی بود که پارسال بعد از یه مدت گریه و زاری و التماس دیدم...
...
به زور نباید چیزی رو از خدا بخوای.....نمیده.....اگرم بده یه روزی ازت میگیره یا اونو یا دوتا چیزه دیگه رو...
....
خودش هرچی صلاح دونست و هرکاری که کرد ما راضی هستیم به رضای خودش...
..