Lustrous moon & venus & love

God is one


24 مرداد 91

زینب :انداختی سرم برم سپیده رو ببینم

شیدا : مگه بده باعث شدم بری سپیده رو ببینی؟
زینب: نه

نفهمیدم  اون چند ساعت چه جوری گذشت.....انگار تو دلم رخت میشستن..... ساعت 12 بود که رمزی خسته نباشید و گفت و بعد از چند دقیقه از آموزشگاه زدیم بیرون.....قدم زنان با عاطفه به سمت اتوبوس ها رفتیم......اتوبوس تا پرشه و حرکت کنه من دق کردم.... حالا اون راه مگه تموم میشد، یه حس های عجیبی داشتم...یهو ته دلم خالی میشد........فقط دلم می خواست هر چه سریعتر به سپیده برسم..... مغزم داشت منفجر میشد بس که ذوق و شوق داشت..... دلم گیری ویری میرفت.... آنچنان خوشحال بودم که می خواستم جیغ بکشم....همزمان داشتم باهاش چت میکردم.... بالاخره رسیدم.....از اتوبوس پیاده شدم......رفتم به سمت خونشون....وای، هرچی نزدیکتر میشدم،حالم  بدتر میشد ......کاش زودتر میومد پایین......چقدر زیبا بودن  حال و هوای اون لحظه ها......اما دیگه آخرین لحظات بود......

سپیده: بله

زینب: سپیده بیا پایین

سپیده: سلام

زینب: بابا بیا پایین سلام دادیم به هم قبلا

سپیده: باشه

حالا مگه میومد پایین .......زمان نمیگذشت.....

وای خدا.......در باز شد......بالاخره اومد.......سپیده ه ه ه ه

پریدم بغلش، فقط همین........

چه لحظه ای بود.....وای ی ی......وای ی ی .....از اون نابترین ا......

از اون لحظه هایی که آدم دلش میخواد هیچ وقت تموم نشه.....از اون لحظه هایی که آدم به آرامش میرسه....از اون لحظه هایی که آدم حس میکنه  تمام دنیا رو تو آغوشش گرفته.....باید تو اون لحظه ها چشما رو بست و خندید.......جفتمون داشتیم میخندیدیم....

سپیده جوووووووووونم دلم برات تنگ شده بود....

ساعت 1:45 و بعد از 52 روز بود که  بهش رسیدم..... عزیزم م م ...

انقد خوش گذشت که هرگز فکرشو نمیکردم که اینطور شه...

چند بار بغلش کردم.....چقد دلم تنگ شده بود واسه آغوشش ، واسه شونه هاش ، واسه اون مهر و محبت بی نهایتش ، واسش می میرم.......

کلی خندیدیم.....همش چرتوپرت البته حرف مفیدم میزدیم....

شال زرد با دمپایی یاسی بهش میومد....یوهاهاهاها

صورتشو نبوسیدم......دست سمت چپش رو بوسیدم......... فکر میکنم می خواست نذاره این کارو انجام بدم........اگه نمیذاشت خیلی ناراحت میشدم.......سپیده  دوس دارم دستتاتو ببوسم، قبلا که بهت گفته بودم....

انقدر با هم شوخی کردیم که حد و حساب نداره.....تا جایی که وقتی  نگاه هامون واسه چند لحظه بیشتر بهم گره میخورد، خندمون میگرفت.....

یاده نگاه های قدیمیم افتادم.....همون نگاه های زنگ تنکابنی.....و هر زنگی که کنار سپیده بودم.....

زینب : سپیده، یادته؟

سپیده :آرره...واه واه...

ساعت 4:05 بود که با هم خداحافظی کردیم و به سمت خونه رفتم.....درسته که دیگه انرژی ای نداشتم و به زور خودمو رسوندم خونه اما اون ساعات با سپیده بودن خودش شادی آور بود.....تاچند روز پر انرژی خواهم بود......البته از اون نظر.... هورااااااااااااااااااا

من همین جوری میخواستم دیگه ......همین مدلی.....همین لحظاتو.......همین لحظات دو قدمی بودن با سپیده ،همین لحظات نشستن کناره سپیده رو.....خوش گذشت....خوش گذشت.....خیلی خیلی خوش گذشت.......

عشقم

فقط سپیده

پنج شنبه 24 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

عشقه خودمی ی ی ی ی ی

زینب:سپیده ه ه ه ه ه

فقط سپیده : که چی مثلا؟

زینب: دلم برات تنگ شد،یهویی....

فقط سپیده خطاب به زینب:هاها هه هه، همیشه دلتنگ من باش.........

زینب: همیشه دلتنگت هستم حتی اگر لحظه ای قبل تو را در آغوش خود فشرده باشم...

زینب: همیشه دلتنگت هستم حتی اگر همه در کنارم باشند...

زینب:همیشه دلتنگت هستم حتی اگر زمان طولانی ای را با تو گذرانده باشم.....

زینب:همیشه دلتنگت هستم حتی اگر با دیگران قهقهه سر داده باشم.........

زینب:همیشه دلتنگت هستم حتی اگر دلتنگم نباشی و همیشه دلتنگت می مانم........

زینب:سپیده همیشه می خوامت.......

فقط

سپیده جونم

دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب 23 رمضان

چشام دنبالش بود... اما پیداش نشد...جوشن کبیر رو تموم کردیم...امکان نداشت نباشه....هر سال به تعداد آیه های جوشن کبیر نگاش میکردم....100 بار.........اما ندیدمش....محدثه اومده بود،حتی خواهرشم بود اما خودش نه....یعنی کجا بود پس؟؟؟ دلم خیلی می خواست ببینمش آخه 6 ماهی میشه که  نشده همو ببینیم.... وای خدااااا کاش که میومدی خانم طالقانی ...اینجوری میره تا ماه محرم......

مینا اومد پیشم گفت خانم طالقانی کجاست؟ با ناراحتی تمام گفتم ندیدمش،مثله اینکه نیومده

خدایااااااااااااااااااا

دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سفر مشهد

دعوت شده بودم.....همین و بس....

ساعت 12 شب 18 مرداد 91 بود که  حرکت کردیم.........از طرف پدری عمو امید شلنگوآب رو  باز کرد پشت سرمون،از طرف مادری هم  مادربزرگم یه کاسه کوچیک آب به رسم قدیما که پشت مسافر میریختن پشت سرمون ریخت و بعد از خداحافظی کردن  ازشون  راهی شدیم.....شب قدر بود و تو ماشین مراسم احیاء رو انجام دادیم....منم مداحی میکردم....

دقیقا فرداش ساعت 4 رسیدیم مشهد .......خواب بودم؟؟نمیدونم.....شاید....

بعد از مستقر شدن  خواب رفتم......فکر میکنم بقیه ام خوابیدن....ساعت 12 شب رفتیم حرم.....لحظه ی واقعا زیبایی بود.....نمیشه توصیفش کرد  باید حسش کنی، تا  ساعت  3  زل زده بودم به ضریح و فقط اشک شوق.......هیچی و هیچی فقط تمام اونایی که التماس دعا گفته بودن دونه دونه یادم میفتادن  و برا تک تکشون دعا کردم......علی الخصوص یه نفر که دائم اسمشو تکرار میکردمو به امام رضا گفتم که به جای من خوب ازش تشکر کنن،بعد از زیارت آقا امام رضا علیه السلام رفتیم سر قبر آقای مجتهدی....5 تا انگشتمون و گذاشتیم و 5 تایی فاتحه فرستادیم........عبد صالح.....مامان خیلی دوست داشت زیارتش کنه.....

روز بعدش سری به کوچه بازار زدیمو خیابون گردی.....

شب ساعت 9 بود دوباره رفتیم حرم،این بار یه حس دیگه داشتم....فقط دلم میخواست حرکت کنم برم جلوتر.....انگار اجازه صادر شده بود.......رفتمو رفتم.....30 بار الله اکبر.....جلوتر،30 باره دیگه الله اکبر و در آخر 40 بار.......

اشک تو چشام حلقه زده بود ، قدم هام آهسته تر شد، ایستادم ، باری دیگر، السلام علیک یا علی بن موسی الرضا.....آقا جون ممنونتم.......

بعد از زیارت مراسم احیا رو تو صحن آزادی شروع کردیم دعای جوشن کبیر رو تموم کردیمو مداحی و سینه زنی......سخنرانی دکتر رفیعی  شروع شد که دیگه نموندیم......

فرداشم که بعد از زیارت دعای وداع رو خوندیم.........بغضم گرفته بود....سیل جمعیت موج میزد.....شده بود ظهر عاشورا......آفتاب کله هارو داغ کرده بود....آب سرد کن ها قطع شده بودن و همه تشنه.....من دنبال خانواده بودم که دو تا جنازه آوردن و یه دور زدن و رفتن.....خوشا به سعادتشون....آخرشم که رفتیم صحن انقلاب سر قبر آقای نخودکی....ای کاش در قید حیات بودن....افسوس....

کلید و تحویل دادیمو بعد از یکم دوره خودمون چرخیدین به سمت تهران گازیدیم ......همش همین بود.....صبح ساعت 6:30  رسیدیم تهران.......سرم گیج میرفت......نفهمیدم چه جوری سلام و علیک کردم.......تا دراز کشیدم رفتم تا خوده ظهر......

عین یه خواب بود.....

بازم میخوام........

یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دلتنگی خدا

بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده : خدایا! خسته ام! نمیتوانم.

بنده ی من  فقط دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان....

بنده: خدایا!خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم...

بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده:خدایا 3 رکعت زیاد است.

بنده  ی من فقط یک رکعت نماز وتر را بخوان.

بنده:خدایا امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری وجود ندارد؟
بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.

بنده:خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد.

بنده ی من همان جا که دراز کشیدی تیمم کن و بگو یا الله.

بنده:خدایا هوا سرد است،نمی توانم دستانم را از پتو بیرون بیاورم.

بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده: اعتنایی نمی کند و می خوابد.

ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده امشب با من حرف نزده.

ملائکه : خداوندا....دوباره او را بیدار کردیم اما باز خوابید.

ملائکه در گوشش بگویید پروردگارت منتظرت است.

ملائکه: پروردگارا باز هم بیدار نمی شود.

اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.

خورشید از مشرق سر بر آورد.

ملائکه :خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

او جز من کسی را ندارد......

شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

16 مرداد 91

امروز تولد خانم طالقانی إ........

هر سال یه هفته جلوتر می گشتم دنبال مناسبترین چیزها که بهش تقدیم کنم....خیلی از تاریخ ها تو ذهنم حک شده بودن و برام خیلی مهم بودن جوری که هیچ وقت از یاد نمی بردمشون...الان هم همین طوره هنوزم خانم طالقانی تکه تکه،هنوزم دوسش دارم و دلم براش تنگه تنگه اما دیگه از اون احساسات شدید خبری نیست (احساسات شدید رو یکی دیگه ربود الان فقط  مثل آدم دوسش دارم)

و این نوع دوست داشتن  باعث شد که تا تاریخ رفت رو 16 مرداد ، این گوشیم بود که خبر داد امروز تولد کسی هستش که یه روز واسه خریدن کاغذ کادوی تولدش همه مغازهای شهرو زیر پا میذاشتم اما حالا باید گوشی بهم یادآوری کنه که امروز تولدشه

یه حسی بهم دست داد ، یه لحظه ناراحت شدم که چرا  دیروز یا پریروز یادم نیفتاده بود که فردا یا پس فردا تولد خانم طالقانی إ.......؟؟؟

آه خانم طالقانی عزیزم بی صبرانه منتظر دیدارت هستم.....اما نمی دونم کی ؟!

یعنی تو این چند روز می تونم ببینمتون؟! آخه شما بهم قول داده بودین حداقل تو مراسم های بیت النور همدیگرو میبینیم!

اون روز یعنی آخرین روز سال سوم راهنمائی خودتون بهم  دلداری می دادین و می گفتین زینب نارحت نباش.....تو که دیگه منو میبینی ، شمارمو داری زنگ میزنی ، اس ام اس میفرستی...اما خانم طالقانی من اون موقع به دیدن هر روز شما عادت کرده بودم و این وعده و وعیدها قانعم نمی کرد ، تو بغلتون بودم و اشک می ریختم  و حسرت تمام اون 3 سال که در کنار شما بزرگ شده بودم ، تمام خاطرات از جلوی چشمهای بسته و اشک آلودم گذر می کردن و شما می گفتین زینب خواهش می کنم بسته ، اینطوری منم ناراحت می کنی.... تا مدت ها تو ذهنم  کلی صحنه  ازتون داشتم....اون لحظه هایی که تو مدرسه از این سره سالن تا اون سره سالن که شما بودین می دویدم و می پریدم بغلتون هنوزم یادمه ، یادمه که بچه ها چقدر حسودیشون میشد  ولبو لوچشونو گاز میگرفتن که زشته ، البته شایدم به رابطه من و شما غبطه می خوردن ، اینکه من انقد با شما صمیمی بودم........

یادتونه سره کلاس چه چشمک هایی بین ما رد و بدل میشد؟؟؟ بعد از یه مدت به هر کسی چشمک می زدم می گفتن عین خانم طالقانی چشمک می زنی ، جفتتون عین هم هستید.....یادمه یه بار واسه عذرخواهی اومدم سراغتون تو دفتر معلما....تنها بودین گفتم خانم طالقانی حلالم کنید من اون روز.....اما شما اصلا از دست من ناراحت نبودین گفتم که من از اون روز عذاب وجدان داشتم....بهم خندیدین گفتین آخه واسه چی زینب؟ زمستون بود تو جیب ژاکتتون تسبیحی بود که بیرون آوردین وبهم هدیه دادین و باز با لبخندی دلمو دگرگون کردین!

من رفتم و از اون روز سرگرمیم اون تسبیح بود ، اون بود و هر ذکری که می گفتن برای سلامتی آدما خوبه رو با اون تسبیح انجام می دادم....

یادمه عکاس مدرسه من بودم...من بودمو دوربین یاشیکامو تمام مراسم های مدرسه ، اون دوربین بدون من  مشهد رفته بود سوریه رفته بود و دائم در تکاپوی عکس برداری ....هنوزم دارمش..

اما هروقت پنهانی از شما عکس می انداختم همه عکس ها می سوخت ، یادمه یه بار دوربین با مسئولین مدرسه رفته بود مشهد و عکس های رنگارنگی گرفته بودن اما وقتی ته ته اون فیلم ، دورا دور یه عکس رنگارنگ از شما گرفتم باعث شد به صورت خیلی تصادفی  دره دوربین رو قبل جمع کردن فیلم باز کنم و تمام فیلم بسوزه و عکس های مشهد بپره....چیکار کنم در حسرت داشتن یه عکس از شما بودم ، یادتون نرفته که هیچ وقت با من عکسی ننداختید؟؟؟

راستی دفتر حدیث هامو که به عشقه شما و زنگ شما درست کرده بودم رو هنوزم دارم ، خیلی ازشون استفاده می کنم...خصوصا قسمت هایی که طبقه بندی شده س ، یادتون هست که چقد دلتونو می بردم؟ اون موقع بهم میگفتین پاچه خواری نکن زینب....

همه بچه ها می دونستن که از اون 2 روزی که روزه کاریتون نبود متنفر بودم....اون 2 روز به 4 روز دیگه فکر می کردم تا اون ساعت ها بگذره ، وای دیدن شما خیلی خوشحالم می کرد به خاطره همین تا موقعیت رو مناسب می دیدم از معلما اجازه می گرفتم و می رفتم دفتر حضوروغیاب رو تو کلاس ها می چرخوندم ، فقط به عشقه اینکه چند ثانیه شما رو در حال امضاء کردن اون دفتر تو هر کلاسی ببینم.... برنامه کلاساتون رو از خودتون بهترمی دونستم...اینکه هر ساعت تو کدوم کلاس هستید...به خاطره دیدن شما بچه ها رو بهونه می کردم وبعد از هر زنگ می یومدم جلو در کلاسی که شما بودید و مثلا منتظر دوستام هستم اما شما همیشه متوجه کارام بودین و با یه چشمک به سمت پله ها می رفتید من که می دیدم دارید دور میشید بدو بدو دنبال شما و از پشت می پریدم بغلتون....و تا دم دفتر باهاتون میومدم.........وای چقدر اون موقع این کارا لذت داشت....

سوم راهنمایی بودیم که قبول کردین زحمت درس علوم مارو بکشید و یکسال تحملمون کنید، تا اون موقع منو با درس علومتون و تعصبی که بهش داشتید و اینکه اگه معلم علومت باشم تمام این حرفاتو پس می گیری، می ترسوندین ولی همون اولین جلسه بهتون نشون دادم که من به خاطره دوست داشتن شما هر کاری می کنم و از سخت گیری های شما هم هیچ واهمه ای ندارم و همون جلسه اول داوطلبی فصل 1 رو به صورت واو به واو به خدمتتون رسوندم و خوب فهمیدین که علوم که سهله هر درس سختی ام با شما داشته باشم بازم  تاپ ترین خواهم بود....

از اون روز به بعد سوگلی کلاساتون بودم بچه های درس خون تر زنگای علوم خودشونو می کشوندن کنار و همیشه منو به عنوان داوطلب  به شما معرفی میکردن یادمه یه بار سوال سختی پرسیدید همه دستا رفت بالا و جواب های متنوعی شنیده میشد اما به محض شنیدن پاسخی که من دادم برقی از چشماتون گذشت ولبخندی نثارم کردین که آفرین این درسته....همه بچه ها شروع کردن: بله دیگه خانوم از اولشم باید از زینب می پرسیدید........ و شما گفتید نمی دونم زینب منو دوست داره یا علوم رو که انقد خوب می خونه ؟ که همه بچه ها با هم جواب دادن علوم رو با شما دوست داره......یادمه کار به جایی رسیده بود که معلمای دیگه ام به شما حسودیشون میشد و چن تاشون مستقیما تو چشام نگاه کردن و گفتن خوش به حال خانم طالقانی که تو اینجوری دوسش داری.....

 خاطرات خوشی رو لابلای دفترچه خاطرات سالهای زندگیم حک کرده م......همشون رو دوست دارم چه بد چه خوب.....خانم طالقانی یه سرفصل تازه تو زندگیم باز کرد، من مدیونشم

تولدت مبارک خانم طالقانی جوون....................

 

شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سال 72

گاهی اوقات آدما فکر میکنن چون زیاد می خندم یا می خندونمشون خیلی احمقم  ،بی شخصیتم ،هیچی حالیم نیست و ...

اما نمی دونن که من خودم ته ته قیافه ام....ولی دلم می خواد دوره همی شاد باشیم اگه بخوام خیلی راحت می تونم حاله همه رو دوره همی بگیرم!

اما چه کنیم که شعورشون قده این حرفا نیست و ...جالب اینجاست که تا قیافه ام میگیری میگن اوه چه مغروری یا میگن کلاس نذار....به قرآن آدم می مونه به کدوم ساز این جمعیت برقصه...

داشتم فیلم تولد یک سالگی خودم رو می دیدم........عجب قیافه هایی.....همه سن پایین و جوون ،چقد خوشحال بودن ،هر چند دقیقه یکبار بغل یکی بودم و خودم اون وسط به عنوان رقاص از خانواده و دوست و آشنا پذیرایی می کردم......همه یک صدا می خوندن تولدت مبارک

منم که آب ریزش بینی داشتم و لپ هام قرمزه قرمز(میگن سرما خورده بودی)

یکی زینب صدام میکرد یکی شیرین، روی دیوار با شکوفه های ریز نوشته بودن شیرین جان تولدت مبارک اما بابام رو کیکم که یه زمین فوتبال بزرگ بود سفارش داده بود بنویسن زینب جان تولدت مبارک خلاصه من اون وسط هاج و واج به هر دو اسم عکس العمل نشون میدادم.....اما بالاخره حرف حرف پدرم شده و اسممون شد زینب،البته اون بی توجه به بقیه  همون 3 روز بعد از تولدم، زینب رو تو شناسنامه خودش به عنوان اولین فرزند حک کرده بود اما یه سریا هنوز باور نداشتن!

عموبزرگ 26  ساله م تو مراسم نبود نمیدونم چرا!

مامانم ،هم سن الان من بود،دقیقا عین الان من،مو نمی زد!

عمو کوچیکم 9 ساله بود و داشت با من بازی می کرد!

عمو وسطی مم هم سن مامانم!

دایی ها به ترتیب 22 ساله و 16 ساله !

وبابا هم تو سن 25 سالگی بود و ریش و سیبیل و موهاش به هم قاطی شده بود،از اون جوونای درجه یک قدیم  که همیشه رو مدا و  لفظا بهشون میگفتن" هپی"

و اما زینب تنها بدون هیچ نوه ای دیگه ای به کاره خودش سرگرم بود و تمام کاغذ کشی ها رو پاره میکرد البته ریا نشه که بعد از 3 بار دست انداختن تونستم یکیشو پاره کنم......شر و شیطون درجه یک خانواده و فامیل

جالب بود،خیلی وقت بود دنبال دستگاه ویدئو بودم که خونه مادربزرگ اینا پیدا کردم،همه خانوادمم دیدن و کلی افسوس خوردن  به خاطره سال های گذشته و قیافه هاشون که دیگه اون بشاشیت 19  سال پیش رو نداشت!

عمره دیگه عین برق و باد میگذره 

 

یک شنبه 15 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

غیرت؟؟؟

ببخشیدا می تونم به خانومتون نگاه کنم؟

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت:

ببخشید آقا!من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود،مثل آتشفشان از جا در رفت و میان  بازار و جمعیت،یقه جوان را گرفت و عصبانی ،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود،او را به دیوار کوفت و فریا زد: مردیکه عوضی،مگه خودت ناموس نداری؟..... می خوری و هفت جد و آبادت.....خجالت نمی کشی؟....

جوان اما،خیلی آرام ،بدون اینکه از رفتار وفحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد،همانطور مودبانه و متین ادامه داد ، خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم... حالا یقمو ول کنین،از خیرش گذشتم...

شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بدم میاد!!!!

چقدر بدم میاد از این آدمای ورژن قدیمی،چقدر بدم میاد از آدمای که چند ساله باهاشون رابطه دارم و از همه چی خبر دارن،چقدر بدم میاد از این حرف و حدیث های الکی و بی خود،چقدر بدم میاد از قیافه خوب آدم هایی که هزار جور کثافت پشتشه

چقدر بده نسبت به بقیه  بدبین بودن ،چقدر بده با همه خیلی صمیمی شی،چقدر بده رو یکی حساب باز کنی ،چقدر بده گاهی اوقات یه حس عجیب بهت دست بده که یعنی انقد تنهام؟!

این حرفا مخاطب خاصی نداشت فقط یکم قاطی ام

رفته بودم مولودی،مریم هم اومده بود تا منو دید تعجب کرد و گفت :چه عجب زینب خانوم؟بعد از سلام و احوالپرسی جویای حال مینا جان شدم و گفتم :مینا نیومده؟ گفت :نه بیچاره نمی دونست می خوای بیای و مجلس رو منور کنی.فقط لبخند زدم

مریم:کی اومدی؟

زینب: من 2 هفته ای میشه اینجاام.

مریم:إ؟ چرا پس نگفتی؟

زینب:.........(یادم رفت بلندگو دستم بگیرم)

تمام اشعار و از بر بودم،فقط رفته بودم که گنجینه م کامل تر بشه ای بد نبود اما می تونست بهترم باشه آخه

متاسفانه تمام تجهیزات و کتب اشعار خانم جلسه ای ما رو دزد زده بود  و خانم جلسه ای مجلس ما سخت ناراحت بود بنده خدا دزده  نمی دونست به کاهدون زده و تو اون کیف چیزه به درد بخوری نیست!

خلاصه خانم جلسه ای مجلس ما اظهار شرمندگی کرد ولی صاحب خونه سریع یک کتاب شعر مخصوص میلاد ائمه بهش داد اونم شروع کرد بنده خدا کلی ذوق کرد!

شنبه 13 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز 8 مرداد 91

مادر بزرگ: زینب بیدار شو کلاست دیر نشه؟!

زینب: اوه خوابم میاد،ساعت چنده؟

مادربزرگ: 8:30

زینب: باشه الان بیدار میشم( عجب غلطی کردیم قرار گذاشتیما)

یکی نیست بگه وسط ماه رمضون با دهن روزه چه تفریحی؟!ولی دیگه کار از کار گذشته بود.

عاطفه: کجایی زینب؟

زینب: دارم میرم سوار ماشین شم بیام

عاطفه:اکی رسیدی بزنگ

زینب:اوه عاطفه من اعتبار ندارم.

عاطفه: خب من میزنگم

تمام مسیر رو تو افکار و اوهام خودم سیر می کردم،به همه جا گریزی زدم یه لحظه ذهنم پکید و احساس خستگی کردم.بالاخره رسیدم پیش عاطفه وقدم زنان رفتیم به سمت پارک شیدا هم اومد مثل همیشه نشستیم روی نیمکت و شروع کردیم به صحبت کردن و تصمیم برای اینکه کجا بریم؟!

من که هنوز خواب بودم.

دلم می خواست از جام تکون نخورم،چن تا جا رو پیشنهاد دادم ولی خیلی ضعیف...

درستش این بود که اصلا حس و حال جایی رفتن  رو نداشتم هر کی یه چیزی می گفت که یهو  عاطفه که داشت واسه خودش می پروند گفت :بریم بهشت زهرا....

یهو همزمان من و شیدا بلند با هم گفتیم:بریمممممممممممممممممممممممممممم

نمی دونم کی به جای من رضایت داد چون هنوز تو شوکم که کجا رفتیم.

این بود که هر 3 تایی از رو نیمکت پریدیم و رفتیم به سمت بیرون پارک که یهو عاطفه گفت:گوشیممممممممممممممم

بله گوشیش جا مونده بود رو نیمکت،من برگشتم وبرداشتم و در تمام مسیر به فکر اینکه یعنی بهشت زهرا انقدر خاطر خواه داره؟!

ماشین گرفتیم به سمت نزدیکترین مترو و خط 1 و به سمت کهریزک تا برسه حرم مطهر حوصله  هر 3 تامون سر رفت اما بالاخره رسیدیم.همین جوری تو قطعه ها در حال واکینگ بودیم که گفتم بریم سر خاک پدربزرگ من.رفتیم خیلی هم سریع پیدا کردیم خدا رحمتش کنه هر 3 تایی فاتحه ای خوندیم و رفتیم به سمت قطعات دیگه.

شیدا هم دوست داشت بریم سر خاک پدربزرگش اما اطلاعات دقیقی نداشت،اولش خیلی سرچ  کردیم ولی میان انبوه قبرها پیدا کردن قبری مشخص بدون اطلاعات دقیق کاری بس مشکل بود ولی همچنان از میان قبور گذر می کردیم که یهو شیدا گفت :إ پیدا شد من و عاطفه به سمت شیدا رفتیم،بله درست بود.

دق الباب کردیم و هر 3 فاتحه ای نثارش کردیم(روحش شاد)

عاطفه می خواست متحول بشه، گفتم بریم غسال خونه....اولش همه اکی بودیم اما ظهر بود،خسته بودیم ،داشت دیر میشد  ... که باعث شد از خیرش بگذریم و تصمیم گرفتیم برگردیم.

تو پله های مترو بودیم که گفتم بچه ها دقت کردین این دو تا چه جوری ما رو کشوندن اینجا؟!

شیدا چشاشو درشت کرد و گفت آره هاااااااااا،گفتم اینم از دور دوره ما ولی تو فکر بودم....یعنی واقعا حاج محمد و سید حسن انقد به ما احتیاح داشتن که از اون سره تهران ما رو کشوندن این طرف تهران؟

یعنی 3 تا دونه فاتحه خشک و خالی انقد شادشون میکرد؟! نمی دونم.....الله علم.

همون جا بود که عاطفه گفت : دقت کردین ما خیلی استثنائی هستیم؟یهو تصمیم های عجیب غریب می گیریم و...

کاش یکم از این جور چیزا بلد بودیم....کاش چشم بصیرت داشتیم..........کاش بیشتر به خدا نزدیک بودیم..........و کاش............

 

دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بخور بخور یادت نره!

 

 حلول ماه مبارک رمضان رو به همه تبریک میگم !!

درسته که روزه گرفتن تو این فصل  واقعا سخته اما به ثوابش می ارزه!

اگه بخوای منتظر زمستون باشی که رسما باید 12 سال صبرکنی!12 سال دیگه..............اوه کی مرده ؟! کی زنده؟!

خوشبختانه همه چی آرومه ...اینکه همه سالم و خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنیم خودش جای هزاران شکر  داره!

راستی از امتحان های دانشگاه هم سربلند و پیروز بیرون اومدم اما واقعا چرا آدم نمیشم؟ 

فعلا...

دو شنبه 2 مرداد 1391برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 6808
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 55
بازدید ماه : 53
بازدید کل : 6808
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->