مادر بزرگ: زینب بیدار شو کلاست دیر نشه؟!
زینب: اوه خوابم میاد،ساعت چنده؟
مادربزرگ: 8:30
زینب: باشه الان بیدار میشم( عجب غلطی کردیم قرار گذاشتیما)
یکی نیست بگه وسط ماه رمضون با دهن روزه چه تفریحی؟!ولی دیگه کار از کار گذشته بود.
عاطفه: کجایی زینب؟
زینب: دارم میرم سوار ماشین شم بیام
عاطفه:اکی رسیدی بزنگ
زینب:اوه عاطفه من اعتبار ندارم.
عاطفه: خب من میزنگم
تمام مسیر رو تو افکار و اوهام خودم سیر می کردم،به همه جا گریزی زدم یه لحظه ذهنم پکید و احساس خستگی کردم.
بالاخره رسیدم پیش عاطفه وقدم زنان رفتیم به سمت پارک شیدا هم اومد مثل همیشه نشستیم روی نیمکت و شروع کردیم به صحبت کردن و تصمیم برای اینکه کجا بریم؟!
من که هنوز خواب بودم.
دلم می خواست از جام تکون نخورم،چن تا جا رو پیشنهاد دادم ولی خیلی ضعیف...
درستش این بود که اصلا حس و حال جایی رفتن رو نداشتم هر کی یه چیزی می گفت که یهو عاطفه که داشت واسه خودش می پروند گفت :بریم بهشت زهرا....
یهو همزمان من و شیدا بلند با هم گفتیم:بریمممممممممممممممممممممممممممم
نمی دونم کی به جای من رضایت داد چون هنوز تو شوکم که کجا رفتیم.
این بود که هر 3 تایی از رو نیمکت پریدیم و رفتیم به سمت بیرون پارک که یهو عاطفه گفت:گوشیممممممممممممممم
بله گوشیش جا مونده بود رو نیمکت،من برگشتم وبرداشتم و در تمام مسیر به فکر اینکه یعنی بهشت زهرا انقدر خاطر خواه داره؟!
ماشین گرفتیم به سمت نزدیکترین مترو و خط 1 و به سمت کهریزک تا برسه حرم مطهر حوصله هر 3 تامون سر رفت
اما بالاخره رسیدیم.همین جوری تو قطعه ها در حال واکینگ بودیم که گفتم بریم سر خاک پدربزرگ من.رفتیم خیلی هم سریع پیدا کردیم خدا رحمتش کنه هر 3 تایی فاتحه ای خوندیم و رفتیم به سمت قطعات دیگه.
شیدا هم دوست داشت بریم سر خاک پدربزرگش اما اطلاعات دقیقی نداشت،اولش خیلی سرچ کردیم ولی میان انبوه قبرها پیدا کردن قبری مشخص بدون اطلاعات دقیق کاری بس مشکل بود ولی همچنان از میان قبور گذر می کردیم که یهو شیدا گفت :إ پیدا شد من و عاطفه به سمت شیدا رفتیم،بله درست بود.
دق الباب کردیم و هر 3 فاتحه ای نثارش کردیم(روحش شاد)
عاطفه می خواست متحول بشه، گفتم بریم غسال خونه....اولش همه اکی بودیم اما ظهر بود،خسته بودیم ،داشت دیر میشد ... که باعث شد از خیرش بگذریم و تصمیم گرفتیم برگردیم.
تو پله های مترو بودیم که گفتم بچه ها دقت کردین این دو تا چه جوری ما رو کشوندن اینجا؟!
شیدا چشاشو درشت کرد و گفت آره هاااااااااا،گفتم اینم از دور دوره ما ولی تو فکر بودم....یعنی واقعا حاج محمد و سید حسن انقد به ما احتیاح داشتن که از اون سره تهران ما رو کشوندن این طرف تهران؟
یعنی 3 تا دونه فاتحه خشک و خالی انقد شادشون میکرد؟! نمی دونم.....الله علم.
همون جا بود که عاطفه گفت : دقت کردین ما خیلی استثنائی هستیم؟یهو تصمیم های عجیب غریب می گیریم و...
کاش یکم از این جور چیزا بلد بودیم....کاش چشم بصیرت داشتیم..........کاش بیشتر به خدا نزدیک بودیم..........و کاش............