Lustrous moon & venus & love

God is one


روز ] چهارشنبه 92.5.30

 داشتم ایرج گوش میدادم.........یادت افتادم نرررررررررگس.....

اونروزی که گفتی سرم شلوغه ، گفتم بیام کمک ،گفتی نه مرسی.....

تا گفتی نه مرسی پاشدم حاضر شدم و از اتاقم اومدم بیرون......مامان گفت کجااااا؟  گفتم میرم پیش نرگس.....

اونروز وقتی سوار ماشین شدم و اومدم پیشت ایرج گوش میدادم.....

اونم از اونا که خییییلی توپ میخونه و به آدم آرامش میده.....انگار اون خیابونا ماله بابام بود......با سرعت 80-90 تا خیییلی زود اومدم پیشت.....رسیدم بهت مسیج دادم گفتم امروز که خلوته......وقتی جلو در منو دیدی خندیدی......یادته؟؟؟؟

گفتی برو تو اتاق سمانه هم اونجاست......هی گه گاهی سر میزدی...... که بعد به سمانه گفتی برو شیرینی بخر......من گفتم سمانه بیا با هم بریم......رفتیم از لاله نیم کیلو شیرینی تر گرفتیم......بعدم از یه بار مصرف فروشی ، پیش دستی و لیوان گرفتیم......سمانه گفت راستی شما امسال میرید یا میمونید؟؟؟؟ گفتم نه احتمالا بمونیم.....

راستی سمانه چطوره ؟؟؟  چاق شده ؟؟؟؟؟ عین نه نه ؟؟؟؟؟.........میگفت میخوام جوری بشم که از در رد نشم......وای چقدر سر این حرفش خندیدم...... دلم براش تنگ شده.....اون آخر آخرااا باهاش صمیمی شده بودم.....از طرف من لپشو ببوس.....

اومدیم و تو اونا رو آماده کردی واسه مهمونا.....وااااای میدونی چی یادم افتاد؟؟؟؟؟ اینکه سمانه هرچی اصرار کرد شیرینی بردار، برنداشتم...واقعن حیف شد...شبش چقد پشیمون بودم.....یادته چقدر سره اون خندیدیم؟؟؟؟......

اون روز جوری برگشتم که ساعت 5 جلو مدرسه برادر باشم و اونم ببرم خونه.......

خداحافظی کردنی گفتی زینب مراقب خودت باشیاااااا.....آروم برو......

تو راه برگشت باور کن بیشتر از 40-50 تا نرفتم......فقط به خاطره حرف تو........بعد ، این ایرجم زمزمه میکرد......اووووف رفته بودم تو حس ، کم مونده بود خوابم ببره.........

یادش بخیر اونروزاااا.........حوصلم سر رفتنی پا میشدم میومدم پیشت.......راستی دیوونه 32 روزه ندیدمت....هم تو رو هم الهامو........

بازم بغضم گرفته........بازم یاده خاطراتمون افتادم.......همین الان عاطفه مسیج داد " نزدیک خونتونم، فاز گریه گرفتتم ناجور، یادش بخیر "

میگه در خونرو سفید مشکی کردن.......یادته چقدر سر رنگش بحث کردیم؟؟؟ تو میگفتی طوسی.....عاطفه میگفت سبز یشمی  شیدا میگفت مشکی........

ای خدااااااااااااااا.....تازه چند روز بود بیخیالش شده بودم...........بیخیال اون خونه و اون محل و اون شهر کوچیک.....

بهترین خاطراتم.........همون روزا بودن.......فقط همون روزااااااااااااااااااااااااااااااااا.........

اون موقع که وقتی صبح ساعت 8 کلاس داشتیم من ساعت 7:59 در کوچه مون رو می بستم و با شیدا و عاطفه و الهام که میومدن دنبالم میومدیم دانشگاه.........

اون موقع که شیدا و عاطفه از 5:30 راه میفتادن اما من 7:50 از خواب بیدار میشدم.....چقدر حرصشون در میومد....

اون موقع که مامانم میگفت به بچه ها بگو حتما امروز یه سر بیان اینجاهاااا، کارشون دارم.......

اون موقع که میگفتم بریم خونه ما ، مامان باهاتون کار داره ،  شما هم بهم میگفتین خاله باهامون کار داره میریم خونه زینب اینا......

اون موقع که کلاس رو می پیچوندیم میرفتیم خونه ما......

اون موقع که اگر 5 دقیقه وقت اضافی داشتیم خونه ما بودیم .........چقدر خوشحال میشدم......

میدونستم همه اون لحظه ها برامون خاطره میشه...... میدونستم شاید دیگه هیچ وقت هیچ کدوم از اون لحظه ها برنگرده.......

عاطفه یادته همیشه میگفتی ما مسافریم زینب جان ؟؟؟؟؟

نرررررگس مهربونم هیچ وقت یادم نمیره خوبی هاتو......یادم نمیره که به خاطره من 7 صبح پاشدی رفتی از آزمایشگاه وقت گرفتی که من یه وقت به سختی نیفتم و دقیقا سر وقت تشریف بیارم و زودتر نیام که یه وقت خسته بشم......یادمم نمیره که پولشو خودت حساب کردی و اعصاب منو بهم ریخته بودی ( شرمندت شده بودم ) ومیخواستی 50 تومنم رو بپیچونی...........

بازم یادم نمیره که جوابشم خودت رفتی گرفتی که  من یه اپسیلون به خودم تکون ندم......دیگه شناخته بودی که خیلی کم تنبلم.....باور کن اگه تو نمیرفتی وقت بگیری شاید هنوزم آزمایش نداده بودم....نه شوخی کردم....

یادته میخواستیم بریم سره کلاس آز- مدار منطقی تو دیر رسیدی ؟؟؟؟؟ خاله تو برده بودی دکتر......بعد تصادفاً من هفته بعدش دیر کردم ......گفتی میخواستی تلافی کنی؟؟؟؟؟

الهام و نرگس.....اون راننده تاکسی یادتونه حمیرا گذاشته بود؟؟؟؟ مهربونیت قشنگه.....هم زبونیت قشنگه......، میخوام برم دریا کنار ؟؟؟؟؟؟

چقدر اون پشت مسخره بازی درآوردیم.....البته فقط من.....شما خانوم بودین......

بعد اون یکی راننده رو هر 4 تاتون یادتونه......4 تا برادر......4 تا باجناق......أه مرتیکه چقدر حرف زد.....

 واقعن که خاطره ها همیشه جاودانه هستن..........یادش بخیر.............

پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز جمعه 92.5.25

 جورابای سفیدت تو حلقم........

از کت و شلوارش اصلا خوشم نیومد.....

تو آشپزخونه مشغول ریختن شربت بودم.....

ساعت 16:50 اومدن........مادر جان + آقا پسرشون.....

بعد از چن مین شربت رو بردم.......به پام بلند شدن......حسابی شرمنده شدم.......بفرمایید.....خوش اومدین...برگشتم آشپزخونه.....

یه سری صحبت ها رد و بدل شد.....از بین میوه ها خیار برداشت......عین خودم......

نیم ساعت آخر بود که چایی بردم......که دیگه نشستم روبه روش.......و بعد گفتن تشریف ببرید صحبت کنید.....احساس کردم قطره قطره خجالت ازم داره میریزه......با اجازه پدرم که گفت پاشو دخترم بلند شدم و به سمت اتاق راهنماییشون کردم.......تو  اول نشستن یکم تعارف تیکه پاره شد و در آخر گفتم ببخشید و اول من نشستم و بعد ایشون.....چون اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم و یهویی شده بود گفتم  اول شما شروع کنید بالاخره بزرگتر هستید......

محمد هستم سربازی رفتم......کارمو که میدونید.......دیپلم دارم.....خونه که......ماشینم.......اگه خدا قسمت کرد و با هم ازدواج کردیم دو تا چیزی که از شما میخوام 1........... و 2..............

و بعد از کمی صحبت سر مسائل مختلف گفتم پس من بهتون خبر میدم و بلند شدم....در رو باز کردم گفتم بفرمایید دیدم میگه شما بفرمایید دیگه دوباره نگفتم بفرمایید سریع اومدم بیرون.......همه داشتن نگام میکردن......سرمو انداختم پایین و غرق در هزارو یک جور فکر.......و ناراحت فقط به خاطره یک چیز........

چه خبر؟ 16:51

ز : همین الان با سینی برگشتم........16:53

با آقا داماد حرف نزدی هنوز؟ راستی چه جوریه ؟ پسند کردی؟....16:55

ز : بفرمایید شربت.......17:05

ترو خدا چه خبره؟.....17:06

ز : محمد......17:11

خب بقیه ش، چی میخوای بگی؟....17:12

ز : Wait ......17:13

تا کی ؟.........17:13

زود بگو منتظرم....17:17

خیلی مبارکه.....18:04

ز : نمیدونم چیکار کنم.........18:06

نرفتن هنوز ؟ پس چی گفتی بهشون؟.....18:07

ز :5 مین پیش رفتن ، باید فک کنم ج بدم....18:08

باهاش حرف زدی؟ پسند کردی؟......18:09

ز : فقط.........18:10

خودش چی؟ پس چرا به سوالام ج نمیدی؟.....18:11

ز : گیجم.....فکرم مشغوله.....18:12

ز :  من چیکار کنم؟.....18:30

قربونت برم من.......من نمیدونم چی بگم بهت....18:31

ز : وای مغزم داره از جاش کنده میشه.......18:36

همه چیزش خوب بود ؟خوشت اومد ازش، دقیقا چن سالشه؟....18:37

ز :.....مودب بود.....سر به .......نمیدونم خدااااا.....

دقیقاً دو سال از......کوچیکتر، پسره این میخواد بره دانشگاه اون تازه داره.........عزیزم ناسلامتی اومده خواستگاریاااا بایدم مودب باشه و سر به........تو پس میگفتی بلند میشد میرقصید؟.........18:45

ز : نفهمیدی اون ...... متولده چه سالیه؟...18:59

شب میپرسم ازش، یه نفره دیگرو سراغ دارم.....اون یکی......به خدا راست میگم.......خیلی......خوبیه....، سنشم فک کنم .....اینا باشه، باور کن اونروز...... هم میگفت.......19:05

ز :  چی میگفت ؟....

از من میپرسید، میگفت میشه زینب رو برای .....خواستگاری کنیم؟...........19:10

ز : اونا هم زنجان هستن؟.....19:11

نه اونا خونشون .....

ز :میخوام چیکار اونو......من میخوام بیام پیش تو.......

شوخی میکنی؟

ز : نخیر، جدی میگم......

این بابای.....خییییییییلی مهربونه....اون میتونه بیاره اینجا پیش خودش...چن سال پیش......ولی اون خودش میاد مطمئنم.......

ز : فک کنم به همین اکی بدم........ولی نه بازم نمیدونم.....

به آقا محمد؟

ز : آره....

خانوادت چی میگن؟ بابات اینا.....

ز :همه میگن تصمیم گیری با خودته.....خودت میدونی.....

آره دیگه بازم بیشتر فکر کن.....کی قراره بهشون ج بدی؟

ز : هروقت من ج بدم، فردا، پس فردا، آخره هفته یا اصلا همین الان، ای کاش نمیومدن، همه چی رو قبول کرد.....اینکه .....یا .......

اینو مطمئن باش اولش همه اونطورین....بعد که خرشون از پل گذشت....حرف حرفه خودشونه ، یعنی اینو مطمئن باش...

ز : ......بپرس نشه به همین اکی بدم........سرم درد میکنه.....أه....19:44

 که سر به ......بود، آره ؟.......20:52

ز : آره .....چطور.؟....یهویی یادت افتاد.....21:04

همین طوری.....

ز : این سر به......قضیه داره، کلی با بچه ها سره این خندیدیم، دارم دیونه میشم.....

چرا گلم ؟  سردردت خوب شد؟

ز : بمونم ، برم؟!.....آره بهتره....

خب اگه همه چیزش خوبه برو دیگه...

اومدن دنبالم، من رفتم ، بعدا بهت اس میدم.....

ز : برو ببینم چیکار میکنی...........21:15

......23:18

ز : چه شد ؟

نشد که بشه..........

ز : از دست تو.........یعنی نپرسیدی؟....

منظورم اینه که نمیشه.....

ز : خب حتما خدا نمیخواد دیگه..........

 آره خب.........من گفتم که این..........از شانس تو یا ......میشن یا...........

ز : چراغ نفتی هستن دیگه....اونم بدون فیتیله.........

ز : پس شما بیاید تهران...........

اونجا برای چی؟ ما تازه میخوایم اینجا.............

ز :خب پس میذارم شرط ازدواجم با هرکسی که خونشو بیاره زنجان...

جون من؟....

ز : اگه خیلی دیونت بشم امکانش هست....00:21

شنبه 26 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دلم گرفته.....:-(

 "زندگی" به من آموخت ...............

آدمها نه "دروغ "می گویند.........

نه زیر "حرفشان" میزنند.......

اگر چیزی می گویند.................... 

صرفا "احساسشان" در همان لحظه ست.....

نباید رویش حساب کرد.....

......................

همیشه در سختی می گفتم....

" این نیز بگذرد" هنوز هم می گویم...

اما حال می دانم آنچه می گذرد عمر من است نه سختی ها........

..........................

بعضی وقتها باید یقه ی احساست را بگیری......

با تموم قدرت سرش داد بزنی وبگی:

تو رو خدا بسته......

بسته دیگه تا حالا هرچی کشیدم از دست تو بود

شنبه 12 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

92.5.8.....

زینب: الان تو یه جمعی هستم که همش داریم میخندیم....همه میگن زینب تروخدا نخند.......یاده اون روزی افتادم که همه اومده بودین خونه ما ....من هی میخندیدم.....همه ترکیده بودیم از خنده....شیدا واسه همه خط چشم میکشید.....بعد الهام و سمانه و سمیرا اومدن....وای چقد خندیدیم اون روز....من اشک چشام روونه شده بود.......یادش بخیر...92.5.8...22:22....

شیدا : عزیزم......آره واقعا یادش بخیر......خوش باشی گلم....

زینب : این جمع که به جمع شما نمیرسه اما تشکر عزیزم....تو هم همینطور.....

نرگس : وای یادش بخیر چقد به خندیدن تو خندیدیم...

عاطفه : آره یادمه همون روز که نرگس واسمون کتلت آورده بود....بعدش با هم اومدیم تهران.....همه سرمون درد میکرد...من و شیدا خوب شد تو گفتی خدا سرم  درد میکنه یکیو بفرست........یادش بخیر......)))))

عاطفه : وای زی زی بخور بخوره ها.....)))))......92.5.9.......04:05

زینب :واااااای عشقم..........یادته پارسال هی میگفتم ؟؟؟؟ ....کلی خندیدم.......

عاطفه :آره همش میخواستم بهت بگم یادم میرفت الان بیکار نشسته بودم یه دفعه یادم افتاد......

زینب : اتفاقا منم چن بار یادم افتاد گفتم بهت بگم شاید یادت نباشه........اما مثله اینکه خاطره ها هیچوقت فراموش نمیشن.....

عاطفه :عمرا یادم بره....هرچقد سرم شلوغ بشه اون روزا رو فراموش نمیکنم.....بهترین لحظه ها و روزای زندگیم بودن خاتون...

زینب : آره خدایی این دو سال فوق العاده بود........حیف زود گذشت....

عاطفه : آب آب بخور بخور.....))))))

زینب : ای دیووونه...))))......دارم تصور میکنمت.......

عاطفه :  برو سحریتو بخور نوش جونت......

زینب : )))))....من میخوابم عاطی جونم.....شبت به خیرو خوشی.......4:29

عاطفه : شب تو هم بخیر و خوشی خاتون جونم........4:33...

چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه درخواست از خدا

 خدایا دلم برای یه چن تا گل تنگ شده.............

سپیده...........87 روز......

مینا.............87 روز......

مریم............80 روز......

هانیه...........95 روز......

شیدا............48 روز......

عاطفه..........38 روز......

نرگس..........10روز.......

الهام............10روز.......

سعادت زیارت این دوستان عزیز رو جزء روزیمون قرار بده.....

آخ یه نفرو یادم رفت بگم...درسته 11 روز پیش دیدمش اما خیلی دوست دارم بازم  ببینمش.......

سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب بیست و یکم رمضان 92

 فقط این تو ذهنم بود که اگه سال دیگه نباشم ...اندازه یه دنیا و آخرت دلتنگ شب بیست و یکم میشم......وگرنه اصلا حالم خوش نبود سرپا وایستم.....اما عشقی که داشتم و ترس از دست دادن اون لحظات ناب منو کشوندو برد.......قسمتمون شد تو سرازیری نشستیم.....جوشن کبیر شروع شده بود.....ما هم دنبال کردیم.....

احساس بهتری در مقایسه با شب نوزدهم داشتم......انگار تو این دو روز خدا منو بخشیده بود......از صبح این جمله رو دائم تکرار میکردم..." صد بار اگر توبه شکستی باز آی".....

وقتی سخنرانی شروع شد سرمو آوردم بالا از نوع حرکت دادن سرها محدثه رو پیدا کردم....حتم داشتم خودشه و خودش هم بود.......اما خانم.......رو ندیدم......

همینطور داشتم نگاه میکردم.....یکبار که سرمو آوردم  بالا حس کردم سپیده رو دیدم.........چشامو درشت کردم و دقیق تر شدم اما دیدم نه اون نیست.....هیچی دیگه میخواستم نگاش نکنم اما اصلا نمیشد.....دختره تمام حرکاتش عین سپیده بود....

حالا یه سری اتفاقا افتاد.......

مداحی شروع شد.......خوشبختانه همون قدر که حوصله دارم چن ساعت تو مراسم عروسی بشینم همون قدر هم حوصله دارم تو مراسم عزا بشینم....هر دو واسه  روح لازمه......

خدا این حس و حال معنوی رو هیچوقت ازم نگیره....

دعای ابوحمزه ثمالی زمزمه شد......عاشق نوع معنی کردن حاج حسین هستم.....فقط باید اشک ریخت......

قرآن ها رو جلو صورت باز کردیم.......خدا رو به چهارده معصومش قسم دادیم......لحظات فوق العاده ای بود.....

امیدوارم جزء اون دسته افرادی باشم که شب قدر رو درک کردن.......

به معنای واقعی لذت بردم.......

سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب نوزدهم سال 92

 وقتی تو راه داشتم میرفتم اصلا به این فکر نمیکردم که خانم ......رو خواهم دید یا نخواهم دید.....هیچ حسی نداشتم.....فقط به این فک میکردم که تو این مدت چه گندی زدم به زندگیم....چقدر روحم مریض شده.......اصلا خجالت میکشیدم برم......به خدا از اول مراسم تا آخر مراسم اکثرا سرم پایین بود......

رسیدیم ، یه جا نشستیم.....رفتم مفاتیح بردارم واسه جوشن کبیر....برگشتم تا میخواستم بشینم دیدم یه گلی داره بهم لبخند میزنه.....هیچی دیگه رفتم با اون گل سلام و علیک کردم و بعدشم گفت بیا اینجا بشین که منم از خدا خواسته رفتم پیشش......

خانم.....:  فک نمیکردم ببینمت....

ز : چرا ؟؟ من که همیشه میام 

خانم..... : نه آخه گفتم دیگه شما رفتید بالاها ، اینجا ها نمیاید....

خلاصه یکم با خانم ......جوووون  صحبت کردیم......هم خواهرش اومده بود هم محدثه.....کلی با محدثه شوخی کردیم.....

در طول مراسم به این مدتی که گذشت فک کردم....به اشتباهام.......به دو تا مساله بزرگ.......

به مفهموم مناجات حضرت علی......

به اینکه چقدر سالها بیاد و بگذره و زیر خلوارها خاک باشمو کسی به یادم نباشه....

به اینکه تا چشم به هم زدیم شب نوزدهم اومد.....خیلی ها پارسال باهامون بودن.....از کجا معلوم سال دیگه زنده باشم؟؟؟!.....

به اینکه وقتی امشب رزق ها رو تقسیم کنن....چقدر پیش امام زمان شرمنده خواهم شد......

به اینکه پارسال بهتر از امسال بود......

به این که پارسال این موقع تو راه کجا بودم...(مشهد).......و سریع یاده مهربونیه یه نفر افتادم......

لحظه های زیبایی بود واسه زدودن این چرکابه ها......واسه شستسوی این قلب قسی........

خدا کنه الهی العفو هامو قبول کنه ، همون که خیلی مهربونه....همون که خیییییییلی دوسم داره.........

تشکر واسه اینکه با وجود اینهمه کاره اشتباه بازم دعوتم کردی به این مراسم تا به گذشتم برگردم و یکم بررسی کنم....تو این شکی نیست که اگه تو نمیخواستی به من اجازه نمیدانن از در هیئت وارد بشم چه رسد به این که ساعتها اونجا بشینم و میدونم که اگه دعوتم نکرده بودی الان مثل خیلی ها تو خواب بودم........

بازم جای شکر داره که 8 ساله این دلخوشی رو ازم نگرفتی........

یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 92.5.2

نرگس : وسایلو بردین ؟92.5.2.......00:40

زینب : اوهوم

نرگس : باشه..........92.5.2...00:42

..............................

شیدا : وبلاگتو خوندم.....23:51

ز : اکی، ناراحت که نشدی؟

شیدا : فقط نیم ساعته دارم گریه میکنم....

ز : واقعا؟ درسته خودمم در حین نوشتن گریه میکردم اما گریه نکن ناراحت میشم.....

شیدا : دست خودم نیست

ز : 

شیدا : ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم...دلم خیلی گرفت بهت اس دادم....شب به خیر......

ز: من معذرت میخوام، باور کن نمیخواستم ناراحتتون کنم، فقط حس درونیمو اونجا نوشتم.......شب توأم بخیر.....92.5.3...00:05

شیدا: فقط ای کاش قدر اون روزا رو میدونستیم.....92.5.3....00:12

ز: تو از من ناراحت تری.....عب نداره شاید اگه اونجا میموندیم اتفاق بدی واسمون میفتاد ، بازم بساط خنده رو جور میکنم ، حالا الان که خوبه 2 سال دیگه داریم.....2 سال دیگه که دیگه همه چی تموم میشه واویلاس....00:15

شیدا : اگه الان اینجا بودی میدیدی چه جوری شدم...

ز : حالا برو کنار منم بیام پیشت به یاد 12 تا 2 اون شب....دیر بجنبی نرگس میاداااااا......00:22

شیدا : زینببببببببببببببب

ز: یادته چه فرار میکردی؟ میگفتی وای نه نه......آخ آخ آخ........دلم تنگ شد......شیدااااااااااا......

شیدا : آره میگفتم عاطی بیاد کمکم......کمد دیواری رو بگوووو.....

ز : از کمد دیواری کلی عکس گرفتم.....

شیدا: به قول خودت شاید دیگه قسمت نبوده که بمونید اونجا......

ز : آره حتما همین بوده...چون هممون ناراحتیم....واقعا میگم.....اون روز مامانم بغض کرده بود اگه نمیخندوندمش گریه میکرد، با این وجود خدا یه طوری ما رو برگردوند که هنوزم باورم نمیشه....00:37.

شیدا : به خاله بگو ما بهت عادت کردیماااا به همین راحتی ااا دست از سرت برنمیداریم...بازم میایم پیشت....

ز: میگه الکی خاله پاله نکن اگه گوشی رو دادی خاله رو دیدی اگه نکه خاله بی خاله....

شیدا :  

ز: ایشالا بازم میخندیم...نگران نباش.....با وجود دلقکی همچون من غم نداری........

شیدا :    یه عالمه آهنگ شاد قدیمی واست پیدا کردم.....

ز : چه فایده..........منم چن مدل رقص شهرستانی جدید یاد گرفتم اما........

شیدا :  اشکال نداره وسط میدون شهرک می رقصیم...

ز : اونم پیشنهاد خوبیه.....خیلی هم مهیج میشه ، باز نشسته ها هم میان واسه دیدن برنامه مون.....

شیدا :    

ز :برو بخواب.....منم میرم إف بی ببینم دنیا دست کیه......دیگه ناراحت نباش....بوس بوس بوس...شب خوش........01:01

شیدا : سلام منم برسون ، بووووووووووووس دوست خوبم.. ...شب خوش.....01:03

پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه شوخی :-(..... تکون دادن اثاثا.....;-)

 شوخی بود......تمام این مدت شوخی بود......

دقیقا از 90.7.7 تا 92.5.1 .........

چه شوخیه بی مزه ای......

شوخی شوخی رفتیم......شوخی شوخی برگشتیم........

این وسط چیزی که موندگار شد فقط خاطره س......وگرنه همه چی به حالت قبلش برگشت.....

همون آقایی که با کامیونش اثاثامون رو برده بود، همون برگردوند..........

هرچی آلو دراومده بود چه کال چه رسیده ، کندم.........نذاشتم یه دونه هم بمونه.....نکه آلو ندیده باشماااااا......ولی یه جور حرص داشتم که باید یه طوری خالیش میکردم.........مامان با دیدن من خنده ش میگرفت......دخترم خدا رو چی دیدی شاید سال دیگه برگشتیم......

یادش بخیر یه روز همگی رفتیم اونجا........

عمه....دایی ها....عموها...گرند مادرها.....گرند فادر.......واااااااای چه سرو صدایی راه انداخته بودیم.....منم عصبانی........اینام هی به من تسکین میدن.....انگار فحش میدادن.......

امروز هر یه دونه چیزی رو که جمع میکردم به مامی میگفتم واقعا داریم برمیگردیم؟؟؟؟؟؟  من هنوزم به موندن تو اینجا امید دارم.......

بابا دید لب و لوچم آویزونه گفت چی شده؟؟؟ گفتم بابا آخه کجا داریم میریم....اینجا خوب بود دیگه.....انقد خندیده بود که.......

وقتی اتاقم خالی شد بغضم گرفت.........ولی حرصی که داشتم نذاشت به اشک تبدیل شه.......

واااااااای خدا.......چقدر خاطره دارم با اونجا.....چه قدر خوش میگذشت......

همه فک و فامیل از برگشتنمون خوشحال بودن...... گفتن راحت شدید......ولی من سرم پایین بود....انگار داشتن با مته مغزمو سوراخ میکردن........عموم گفت بیا بشین الان فلان سریالو میده......خیلی قشنگه....گفتم توأم دلت خوشه ها من الان تو این تایم تو حیاط  تاپ میرفتم.......

هی روزگاررررررر..............متنفرم از این تهران......متنفرمممممممممممممممممممممممم..........

این خط اینم نشون........10 سال دیگه.....همین جمله کافیه....

همه رفتن با دوستاشون خداحافظی کنن......مامان.....خواهر....برادر......

وقتی برگشتن دپرس بودن.......خواهر میگفت مامان بمونیم دیگه......

مامان میگفت خانم حیدری میگفت واقعا دارید برمیگردید؟؟؟؟ آخه ما دلمون براتون تنگ میشه.......

عصبانی شدم گفتم بسته دیگه هی میرید سره خونه اول، انقدر ویژگی های خوب اینجارو تکرار نکنید......در حالیکه خودم بیشتر از همه محزون بودم....

واااای خدا چه لحظه ی ناراحت کننده ای بود.......اون لحظه ای که کامیون اومد جلو در......

یاده این صحنه افتادم که بچه ها میومدن خونمون.......در رو که باز میکردم......یهو میومدن تو.....یکم مسخره بازی بعد میرفتن...اون دلخوشی ای رو که با نیم ساعت، 45 دقیقه اومدن اونا به وجود میومد رو با دنیا عوض نمیکنم.......

شیداااااااااااااااااا......لبخندت یادم افتاد........

تمام لحظه ها از جلو چشمم رد شدن......

یهو دیدم تو خونه هیچی نیس.......همه چی رو جمع کردن.......خونه خالی شد.........چشام پر شد......دیگه نتونستم چیزی بگم.....به مامان نگاه کردم گفتم خسته نباشی.......گفت سلامت باشی.......احساس کردم میخواد گریه کنه گفتم مامان گریه نکن.....لبخند زد......

بچه ها اولین باری که همگی باهم  اومدین خونمون یادتونه ؟؟ کوکو سبزی ؟؟ ای جان اون موقع 2 ماه بود با هم آشنا شده بودیم.....

سختر از همه لحظه ها اون لحظه ای بود که کلید اتاقم رو تحویل دادم.....آخ خ خ خ خ ......قلبم درد گرفت.......

رسیدیم خونه..... فیلمایی که گرفته بودم رو به مادربزرگم که همیشه میگفت اونجا به درده شما نمیخوره نشون دادم......نگاه کرد....نگاه کرد......یهو نگاش کردم دیدم میخواد گریه کنه....گفت زینب جمع کن اعصابم بهم ریخت.......

بابا آخه  من اونجا زندگی کردم...من اونجا خاطره دارم.......تو که سالی چن بار اومدی ناراحت شدی؟؟؟.....آخه پس من چه غلطی بکنم....؟؟؟......واااااااااااای خدا....

تا آخره شب ولش نمیکردم و میگفتم مامان بزرگ حالا بیا برات یکم فیلم بذارم حال کن....میگفت نه زینب  اونارو دیگه نذار......

شبشم که با کامنت نرگس بغضه چن روزم ترکید..... تا گفت "بازم اشکم در اومد"..انگار به دل زخمیم خنجر زد.....یه قطره از اشکای منم افتاد رو دستم......وبعدش دیگه شروع شد......کوتاه گفت اما منو داغون کرد........

فقط همین....." من ماندمو رویاهاااااااااا........نه شوق و نه سروری.........اماااااااااان.......

چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

هانیه : دیشب تا صبح خوابتو دیدم، خواب دیدم عاشق شدی و شعر میگی عاقل شده بودی.....92.4.29....21:36

ز : جدی میگی؟؟ آجی دلت پاکه ، دیگه چی دیدی؟؟

هانیه : عاشق کی شدی؟؟ ....... بس نبود؟؟؟

ز : نه هانیه ، جون زینب بگو چی دیدی، برام خیلی مهمه، چه شعری میگفتم؟ یعنی چی عاقل شده بودم؟؟ ........خره کیه باو شوخی میکردم.....

هانیه : حافظ و سعدی و مولانا

ز: همین ؟

هانیه : همین

ز : جالب بود......

...................................

ز : نرگس پرده های پذیراییمون رو کی زدی؟؟همین الان همه رو در آوردم.....رفته بودم اون بالا یهو گفتم مامان ن ن بگو نرگس بیاد.....92.4.31.....15:52

نرگس :هه....دیگه رفتن این چیزارم داره دیگه......

ز : دقیقا کدوم چیزا ؟؟......بیخیال به کارت برس......

نرگس : کوفت.....

نرگس : کی میرید؟ میخوام بیام پرده هاتون رو بزنم......92.4.31......22:08

ز : نرگس درسته ناراحت شدم....اما بهترین دوستمی.....پرده هامون به اونجا نمیخوره.....

نرگس : نباید ناراحت بشی فدات شم....دوستیمون سرجاش....حساب کتابمونم سرجاش.....إ آقا ......قراره دوباره پرده بدوزن؟؟؟

ز : ای بابا....خدا رحمتش کنه.....البته بهش بگم میاد....

نرگس : میاد ؟ پرواز میکنه اگه الان بهش بگی.....

ز : خدا رو چی دیدی یهو دیدی خر شدم.......شدم....آخه......

نرگس: یه وقت دیدی مثله من چند روز دیگه خبر ازدواجشو شنیدیا.....

ز :نه اون حالا حالا ها ازدواج نمیکنه......

.................

مینا : سلام چطوری؟این ورا نیستی؟ من میخوام برم.....گفتم اگه میای بریم......92.5.1....10:53

ز :سلام عزیزه دلم نه خونه خودمونم، شرمنده......

مینا :

مینا : جات خالی سوار تاکسی شدم مرده عشقه ابروإ، هی ابرو میذاره.....

ز : ای جان....

مینا : جانت بی بلا، سی نی سی نی سی نی(اینه)

ز : اینجوری نمیفهمم.....مراقب خودت باش.... 

سه شنبه 1 مرداد 1392برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 87
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 6840
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 55
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 87
بازدید ماه : 85
بازدید کل : 6840
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->