آره خدایی.... اونروز تو تالار ، همون لحظه که وارد سالن شدم دیدمت ، رفتم نشستم و فقط داشتم نگات میکردم... تو منو نمی دیدی.... نگات میکردم و میگفتم ای جان چقد عوض شده.....  خیلی ناز شدی...
ز : منم دنبالت بودم، اما پیدات نمیکردم تا اینکه دست تکون دادی....حالا چه جوری شدم؟
دیدم همش داشتی پشت سرتو نگاه میکردی.... حالا واقعا دنبال من می گشتی؟ از اون موقع تا حالا خیلی عوض شدی در کل شیرین تر شدی...
ز : آره آخه اومدن عمه رو دیدم اما ندیدم کجا نشست و شما رو هم پیدا نمیکردم....دست تکون نمیدادی تا آخره مراسم تو خماری بودم...... مرسی لطف داری
همون لحظه که من نشستم داماد اومد و دیگه نتونستم بیام پیشت..... خیلی خیلی دوس داشتم میومدم پیشت و محکم بغلت میکردم و می بوسیدمت....  حیف که نتونستم....  باور کن همون لحظه که دیدمت دیگه به هیشکی توجه نکردم.... دخترعموهام داشتن باهام احوالپرسی میکردن ولی من اصلا تو باغ نبودم، فقط داشتم تو رو نگاه میکردم..... وای یادش بخیر....چه روز قشنگی بود.....
ز : شبشو بگو..... اصن 3 روزشم خوب بود....خاطره شد......
وای شبشو که نگو وقتی یادم میفته......   
نظرات شما عزیزان:
|