روز یکشنبه 92.7.7 : امروز سالگرد بود.....سالگرد 90.7.7
.........
یه جا بودم که......بیخیال... ..اونجا که بودم یه سوسک اومد ، یکی از ترسش پاشد پرید اونور . ...یکی دیگه گفت چی شده؟ اومد سوسک رو بکشه امـــا از زیر پاش رد شد و اومد زیر پای من.. ...هی کوبیدم تو سرش.. ...چهار ، پنج بار ......همه ترکیده بودیم از خنده.. ...اولین باری بود که در حین سوسک کشتن میخندیدم.....به خاطره اینکه میخندیدم پاهام قدرت نداشتن....هی با پام لهش میکردم اما زنده بود....هی میخندیدم هی لهش میکردم آخر بهم اخطار دادن که بسته دیگه مرد....اما وقتی خواستن جنازه شو ببرن دیدن زنده س. ...گفتم اون همه من زدم تو سرش نمرد؟؟.....خیــــلی خندیدیم.....خاطره شد....
روز دوشنبه 92.7.8 : امروز مامان زنگ زد به خانم نادری.....واسه عرض ادب....
خودش گفت داشتم لیست مخاطبین رو نگاه میکردم یهو دلم برای خانم نادری تنگ شد.......
هممون گریه مون گرفت....من ،خواهر ، برادر.....به مکالمه ای که بین مامان و خانم نادری رد و بدل شد.....
خانم نادری گفت امروز داشتم بچه ها رو شماره گذاری می کردم به عدد 16 که رسیدم گفتم محمد مهدی..... بچه ها گفتن خانم اون که دیگه نیست.....رفتن تهران.....
خواهر که عمقی گریه میکرد.....وسطای گریه خندمون گرفته بود....که بابا دو سال نشد ما اونجا بودیم ، ولی ببین چه جوری عادت کردیم که بعد از 2 ماه هنوز دلتنگ اونجاییم.....
بعد از تموم شدن مکالمه شون و بعد از اینکه همه آروم شده بودیم.....مامان گفت : واقعا این دو سال تو زندگیمون خاطره شدااااا...نه زینب؟؟؟ گفتم آره مامان خیـــــلی خوب بود.....حیف زود گذشت.....حیـــف....
ماما ن جمله شو انقدر با احساس گفت که باز گریه مون گرفت......آخ خ خ خ....... ...
ای کاش میشد خاطرات رو شماره گذاری کرد و هر وقت دلتنگ هر خاطره از زندگیت میشدی اون گزینه رو فشار میدادی و شده به اندازه نیم ساعت به اون لحظات برمیگشتی........من هی نیم ساعت نیم ساعت شماره مربوط به سال 90 و 91 رو میزدم.......
وای ی ی ی خـدا.....من عــــاشق تمام خاطراتمم......عاشق هر لحظه ای از زندگیم که گذشته.......عاشق تمام کسایی ام که دورو برمن و برام خاطره میسازن.......عاشق تمام بنده هاتم.....عاشق خودتم که یه همچین داستانایی رو ردیف میکنی که ما سرگرم بشیم........ .....
خـــــــــــــدا مرســــــــی........به خاطره همه چی......... 
نظرات شما عزیزان:
|