روز سه شنبه 92.7.23 : روزه عرفه......تاریخ شمسی واقعه کربلا 23 مهر بوده.........دیدن معلم زبان دوران راهنمایی و زنده شدن کلی خاطره... ...
روز شنبه 92.7.27 : بانک.......از 11:10 تا 3:30 با شیدا و عاطی......کفش....کول پَد.......پارک لوله......کمردرد.....بی خوابی.....روده بزرگه با روده کوچیکه زدن بهم......
روز دوشنبه 92.7.29 : لیزر......شناسنامه.......یه دعوای خیـــــــلی گنده با یه نفر... .حالا از اون اصرار از من انکار ولی بی نتیجه......
روز سه شنبه 92.7.30 : ساعت 5:35 نماز صب......ساعت 6 به سمت محل استقرار اتوبوس ها..ساعت 6:15 صلح با یه نفر...ساعت 6:30 سوار اتوبوس........ساعت 6:45 اومدن شیدا و چن مین بعد حرکت اتوبوس به سمت شهر زیبایی ها... ....نیــــــــــــش ناش، نی ناش ناش... ....ساعت 8:10 سوار ماشین نرگس اینا و حرکت به سمت دانشگاه....مدرسه برادر.....عکس و کِلِربوک.....سر کلاس زبان ماشین ها....خوب بود.......نرگس رفت......خوردن قورمه سبزی با شیدا.....صحبت کردن راجع به مرگ و آخرت به مدت طولانی با شیدا و ملیحه.....رفتن پیش نرگس از ساعت 2 تا 4:30........حرکت به سمت وطن در ساعت 5:30........ساعت 8:5 در خانه و کاشانه.....اولین روزی که عاطی رفت.......
روز پنجشنبه 92.8.2 : بعد از 12 ساعت خواب ساعت 9 بیدار شدم....هیچوقت سابقه نداشت.... ...روز عید غدیر ولی خیــــــــلی مسخره.... صحبت کردن نرگس با مامان......صحبت کردن مامان با شیدا....بعد از اینهمه سال هیچی ندارم........هیــــــــــــــــــــچی.......!
روز جمعه 92.8.3 : اصلاً خوب نبود......شب با گوش دادن به آهنگ شهاب تیام ( برای تو) داغون شدم.......خودمو روح فرض کردم که تو تک تک اتاقای خونه قبلی داره قدم میزنه......دستمو انداختم به دستگیره در اتاقمو اومدم بیرون....قفل کردم که محمد مهدی نره تو.......پریدم رو اُپن.....مامان تو آشپزخونه بود....داشت غذا میذاشت......گفت باز تو رفتی اون بالا؟؟؟؟؟؟.....بیا پایین......گفتم مامان نمیدونی که اینجا چه حالی میده.....داشتم اذیتش میکردم.....فاطمه تا صدای منو شنید که از اتاقم اومدم بیرون از اتاقش پرید بیرون.....بعدشم محمد مهدی اومد.......آخ جـــــــون ....."زینب ما رو بخندون" .........شدم یه دلقکی که همتا نداره......فاطمه فلشتو بزن به دستگاه......یهو همه جا رو روشن میکردم.....از این سر به اون سر.......همه غش میکردن از خنده... ....ساعت 11 بابا میس مینداخت بیا درو باز کن.......تقریباً به جز من کسی دل و جرأت نداشت بره حیاط.......در عرض سه سوت میپریدم بیرون در رو باز میکردم......بابا با اون چهره خستش میومد تو....... آخ خ خ خ خ ... ...تا بره تو یکم تاپ میرفتم..... میگفت امروز به باغچه آب ندادین؟؟؟ بدو شیر رو باز کن .......این موقع از سال دیگه همه تجهیزات گرمایشی آن میشد.......
دارم میترکم......دارم منفجر میشم........اونجا با من چیکار کرد؟؟؟؟؟؟؟!..........ای کاش بشه بازم تو اون خونه باشم......با مامان و بابا و تمام اعضای خانواده.....ای کاش تموم نمیشدن.....ای کاش زمان تو همون سال متوقف میشد.....وای خــــــــــــدا........ای کــــــــــاش........بازم کلی گریه.....در همون حین که داشتم اشک میریختم عاطی مسیج داد..."پارسال دوم آبان اولین شبی بود که ما 3 تا ......با هم بودیم.... ".....
گفتم : آره .... ....همین الان داشتم گریه میکردم...... ..
عاطی : روانی واسه چی گریه میکنی؟ نمردیم که! هستیم سالمیم هنوز دوستیم بازم همو میبینیم، امیدوارم هیچوقت داغ همو نبینیم و هرکدوممون هرجا که باشیم شاد باشیم و دوستیمون یادمون نره... .....
ز: دلم به همین خوشه.... ...اما تو نمیدونی که، خاطرات اونجا گاهی اوقات بدجور دیوونم میکنه ، کافیه یکی از آهنگایی که اونجا تو اتاقم گوش میدادم رو گوش بدم، دیگه هیچی نمیفهمم مثه امشب...... ....صد بارم بگم یادش بخیر بازم کمه.... ..کمه....
عاطی: میدونم چی میگی....من خودم روزی صد بارم "تصور" گوش بدم خسته نمیشم چون یادآوره بهترین لحظه های زندگیمه....یادته شب اول شام دلمه و الویه داشتیم وای چقدر حال داد.... ...شب آخرم ماکارونی و دلمه داشتیم ولی تو عدسی خوردی ....هر دو شبم 12 شب رفتیم حیاط عکس انداختیم .....کی میتونه این خاطره ها رو فراموش کنه؟ دلم لک زده واسه نرگس، عروس شده ندیدمش..... .....خب خواسته خداست دیگه ما هم راضیم به رضاش.....
ز: آره همینطوره، ولی اّمان از دست خاطره ها....
عاطفه : اّمــــــــــــــــــان........
نظرات شما عزیزان:
|